محمدرضا نیکنژاد آموزگار
از فروشندههای خوشانصاف و پیشکسوت محله قدیمیمان است. کمی خشک است اما مرد محترم و جاافتادهای است و البته به سنتها پایبند و با نوآوریها بشدت دشمن! حتی برخلاف سوپریهای تازه پیرامونش که رنگ و رویی دارند و برای جذب مشتری بشدت در رقابت هستند، همچنان به شکل و ساختار پیشین و پیشینیان چسبیده و با سربلندی از آن دفاع میکند. بیشتر خریدهای مادرم همچنان از اوست. به درخواست و سفارش چندینباره مادرم و برای دیدار با یکی از همسایههای بیمارمان، رفتم و دو کمپوت از او خریدم. بنا بر عادت و عرف، برای پرداخت پول کارت بانکیام را درآوردم و به او دادم. با چشمغره و تا اندازهای شگفتزده! و همزمان با اشاره به دستنوشتهای روی در مغازهاش گفت: «مگر این را نمیبینی؟!» نگاهم به سوی دستنوشته رفت که نوشته بود: «دستگاه کارتخوان نداریم.» در پاسخ گفتم: «من هم پول نقد ندارم!» جرأت نکردم بپرسم چرا؟ اما او که گویا ذهنم را خوانده بود، با شوخی آمیخته با واقعیت پاسخ داد: «ما قدیمی هستیم و از این قرتیبازیها بلد نیستیم!» ادامه داد: «اینها را ببر، بعدا حساب میکنیم.» نپذیرفتم و چون میدانستم که آن نزدیکیها بانک هم نیست، رفتم از برادرم پول نقد گرفتم و کمپوت را برداشتم و رساندم به مادرم. درگیرم کرده بود. از خود میپرسیدم که در جهانی که چهار نعل به سوی دستیابی به فناوریهای نوین و شگفتآور پیش میرود و دستکم تاکنون هیچ حد و مرزی هم برای پیشرفتهایش دیده نمیشود، میتوان تا این اندازه در برابر موج بلند و شتابان فناوری مقاومت کرد؟ مقاومت در برابر بکارگیری دستگاه کارتخوان، گوشی همراه، اینترنت و... تا چه اندازه میتواند ما را در نگهداری سبک زندگی و باورهای گذشتهمان یاری کند؟ این فروشنده خوشانصاف و خشککردار محله پدری تا چه اندازه میتواند در برابر این موج خودداری کند؟ برای نمونه اگر خدای ناکرده بیمار شود و درمانش نیاز به فناوریهای تازه پزشکی داشته باشد، از خودش گذشته، خانوادهاش میتوانند تا این اندازه در برابر نوآوریهای جهان نوین بایستند و مقاومت کنند؟ و... اما از تازههای فناوری همهگیر و فروشنده محله قدیمیمان که بگذریم، برخی آدمهای دور و برمان همچنان دودستی به اندیشهها و باورهای گذشتهشان چسبیده و نمیتوانند بپذیرند که هر اندیشه و باوری برای ماندن و اثرگذاری دستکم نیازمند پوستاندازی و همخوانی با دگرگونیهای لحظه به لحظه جهان و باورهای شکل گرفته پیرامون این دگرگونیهاست. پافشاری بر اندیشههایی که زمینههای نو شدن و بهروز ماندن را ندارند، بیگمان بر شاخ نشستن و بن بُریدن است. فناوریهای شگفتآور و تازه نیازمند آدمهای تازه، اندیشههای تازه، سبکهای زندگی تازه، سخنهای تازه، نگاه تازه و... است. از سویی بریدن از ریشهها و گرویدن چشم و دست بسته به تازهها، ما را مانند خسی بر دریا میکند که با کوچکترین نسیم یا موجی بیهدف و سرگردان میمانیم و پا در هوا! از دیگر سو، چسبیدن به باورهای گذشته و پافشاری بر آنها بدون توجه به همخوان کردن آنها با دگرگونیهای جهان نیز آغازگاه رویگردانی جامعه و شهروندان از آن است. با نگاهی گذرا به محله قدیمیمان به آسانی میتوان دید و سنجید که مشتریان فروشنده وابسته به سنتها و بدون کارتخوان بیشتر است یا سوپریهای خوشریخت و رنگ و روی پیرامونش! نگران اویم که به سرنوشت مرد شعر بامداد بزرگ گرفتار نگردد که «در پس دیوارهای سنگی حماسههای من/ همه آفتابها غروب کردهاند/ اینسوی دیوار، مردی با پُتک بیتلاشیاش تنهاست/ به دستهای خود مینگرد/ و دستهایش از امید و عشق و آینده تهی است.»