کودکان کار افغانستانی از وضع دستفروشی در خیابان‌های شهر می‌گویند
 
دعا می‌کنم خدا بیاید...
 

 

اعظم سلامتی | تشکیل دولت مرکزی افغانستان دلیلی شد تا بسیاری از پناهندگان افغانستانی در ایران از سوی کمیساریای عالی پناهندگان و دولت ایران برای بازگشت به کشورشان تشویق شوند. این طرح که بازگشت داوطلبانه نام داشت، در سال‌های اول با استقبال گسترده افغانستانی‌ها روبه‌رو شد.
آمار نشان می‌دهد تا شهریور ‌سال ۱۳۸۳ یک‌میلیون اتباع کشور افغانستان به وطن‌شان بازگشتند اما وضع نابسامان افغانستان خروج آنها را کند کرد تا جایی که امسال می‌توان گفت خروج داوطلبانه‌ای صورت نگرفته است. روزبه‌روز بر تعداد افغانستانی‌های غیرمجاز در کشور افزوده می‌شود. این افراد به دو گروه تشکیل می‌شوند؛ گروهی از آنها افغان‌هایی هستند که از مرز به صورت قاچاق می‌آیند. اکثریت این گروه را مردان تشکیل می‌دهند و کمتر خانواده‌ای در این میان وجود دارد و دسته دوم افرادی هستند که با پاسپورت وارد می‌شوند و پس از یک‌سال که اقامتشان تمام می‌شود، به افغانستان برنمی‌گردند و حضورشان از آن زمان غیرمجاز شمرده می‌شود. در این میان کودکانی افغانستانی هستند که باید استرس زیادی را ناخواسته تحمل کنند. آنها نه به مدرسه می‌روند و نه در محل مناسبی زندگی می‌کنند. بسیاری از این کودکان حتی مجبور هستند ناخواسته کار کنند. گروه‌های مختلف کودکان کار افغانستانی هریک مشکلات خاص خود را دارند اما آنان که مجوز قانونی برای اقامت در ایران را ندارند، در واقع از بسیاری از حقوق اساسی خود مانند آموزش، امنیت، بهداشت، تأمین‌اجتماعی، بیمه، خدمات پزشکی و... محروم‌اند.
مهمترین مشکلات کودکان کار افغانستانی را می‌توان به شرح زیر طبقه‌بندی کرد:
محروم‌بودن از حق آموزش و رفتن به مدرسه؛ اگر کار طولانی و خسته‌کننده، وقت و توانی برای درس‌خواندن باقی بگذارد، این کودکان نمی‌توانند از مدرسه استفاده کنند. کودکانی که کارت اقامت قانونی دارند، باید شهریه بپردازند که پرداخت آن برایشان دشوار است. به‌علاوه هزینه تهیه کتاب و لوازم‌التحریر که اندک هم نیست و باید به آن اضافه شود. این کودکان نمی‌توانند از حمایت‌های آموزشی- اجتماعی سازمان‌های غیردولتی که شامل سوادآموزی هم می‌شود، استفاده کنند، زیرا این سازمان‌ها به موجب قانون از ارایه خدمات به این کودکان منع شده‌اند. حتی مدارس خودگردانی را که خود افغانستانی‌ها با حمایت و مشارکت سازمان‌های غیردولتی دایر کرده بودند و تعداد زیادی از کودکان و نوجوانان افغانستانی را آموزش می‌دادند، تعطیل کرده‌اند. محروم‌بودن از حق هویت نیز یکی دیگر از مشکلات آنهاست. بسیاری از کودکان افغانستانی در ایران یا شناسنامه ندارند یا به علت ایرانی‌بودن مادر خود، تابعیت مشخصی ندارند که این وضع تا ۱۸سالگی یعنی پایان کودکی و نوجوانی ادامه دارد. این محرومیت، تاثیرات زیانباری بر رشد روانی- اجتماعی کودکان بر جای می‌گذارد. حمیرا و عصمت‌الله دو تن از کودکان کار افغانستانی هستند که در ایران متولد شده‌اند و تمام سال‌های کودکی و نوجوانی خود را به دستفروشی در معابر عمومی این شهر گذرانده‌اند. در کنار آنها محمد نیز که 12‌سال بیشتر ندارد، ناچار است کار کند. شرح حال آنها را در این گفت‌وگوها از زبان خودشان می‌خوانید.

7 بچه هستیم با پدری نابینا و بیکار

   چند سالت است؟
حمیرا جلالی هستم، 17‌سال دارم.
   اهل کجایی؟
اهل افغانستان هستم ولی تهران به دنیا آمدم.
   خانواده داری؟
بله.
   شغل پدر و مادرت چیست؟
مادرم خانه‌دار است. پدرم نابینا و بیکار است.
   چند تا بچه هستید؟
7 تا هستیم . 4 خواهر و 3 برادر.
   بچه چندم هستی؟
بچه پنجم.
   درس خوانده‌ای؟
نه.
   چرا درس نخواندی؟
شناسنامه ندارم. از طرفی هم پول نداشتیم. اجازه تحصیل ندارم. قانون نمی‌گذارد.
   چه اتفاقی افتاد که روی ویلچر نشستی؟
از 4سالگی رماتیسم گرفتم و سخت بیمار شدم و کم‌کم قدرت راه‌رفتن را از دست دادم. از طرفی تأمین هزینه‌های بیمارستان خیلی زیاد بود. به خاطر همین از همان دوران تا الان از ویلچر استفاده می‌کنم.
   انجام کارهای روزانه برایت سخت است؟ کسی برای انجام کارها کمکت می‌کند؟
بله، خیلی‌وقت‌ها برای انجام کارهای شخصی از مادرم کمک می‌گیرم.
   چرا تصمیم گرفتی فروشندگی کنی؟
نیاز به پول داشتیم. پدرم نابیناست و توان کارکردن ندارد.
   اولین بار کسی به تو گفت باید فروشندگی کنی یا خودت تصمیم گرفتی؟
خیر، خودم تصمیم گرفتم کار کنم.
   چه چیزی می‌فروشی؟
جوراب.
   چرا جوراب؟
مردم جوراب بیشتر خرید می‌کنند.
   جنس دیگری را هم برای فروش انتخاب کرده‌ای؟
خیر، فقط جوراب می‌فروشم.
   روزی چقدر درآمد داری؟
10 تا 15‌هزار تومان روزانه فروش دارم.
   چه زمان‌هایی بیشتر می‌فروشی، چه زمان‌هایی کمتر؟ مشتری‌ها چه زمانی بیشتر می‌شوند؟
بعدازظهرها بیشتر فروش دارم. صبح‌ها کمتر مشتری دارم. معمولا آخر هفته از چهارشنبه تا جمعه بیشتر فروش دارم. معمولا بین 20 تا 25‌هزار تومان فروش دارم.
   چه ساعتی از خانه می‌زنی بیرون؟
9 صبح.
   چه زمانی به خانه برمی‌گردی؟
5 بعدازظهر برمی‌گردم.
   کسی تو را مجبور کرده کار کنی؟
خیر، خودم خواستم کار کنم.
   با درآمد کارت چه کار می‌کنی؟ باید آن را به کسی بدهی؟ می‌توانی بخشی از آن را برای خودت برداری؟
درآمدم خرج اجاره‌خانه و دارو و پول آب و برق و گاز و تلفن می‌شود. چیزی برای خودم نمی‌ماند.
   تابه‌حال شده از این‌که دستفروشی کنی، احساس خجالت داشته باشی؟ چه حسی داری؟
خیر، به هیچ‌وجه خجالت نمی‌کشم. خوشحال هستم از این‌که برای هزینه‌های زندگی خانواده کار می‌کنم.
   برخورد مردم چطور است؟ به‌خصوص وقتی می‌بینند یک دختری در سن تو روی ویلچر دستفروشی می‌کند؟
دلسوزی دارند و مهربان هستند.
   تا حالا شده کسی مسخره‌ات کند یا بخواهد آسیبی بزند؟ دزدی چطور؟ شده کسی بخواهد درآمدت را بردارد و ببرد؟
خیر، خوشبختانه از این اتفاق‌ها پیش نیامده است.
   در خانه تلویزیون داری؟
بله، تلویزیون داریم.
   کارتون نگاه می‌کنی؟ چه سریال یا کارتونی را دوست داری؟
کارتون هم نگاه می‌کنم. فرقی ندارد، هرچی باشد نگاه می‌کنم. دوست دارم.
   شعر هم بلدی؟ اگر بلدی یکی برایمان بخوان.
سواد ندارم. شعر بلد نیستم.
   می‌بینم موبایل هم داری...
بله، موبایل دارم.
   اگر دیر کنی کسی هست که نگرانت شود و زنگ بزند که مثلا تا الان کجا بوده‌ای؟
بله، مادرم همیشه نگران می‌شود و تماس می‌گیرد.
   در زندگی‌ات بیشترین کسی را که دوست داری، کیست؟ چرا؟
پدر و مادرم را خیلی دوست دارم، چون خیلی زحمت می‌کشند.
   از چه کسی بدت می‌آید؟ کسی هست که بیشتر تو را اذیت کند و از دستش عصبانی باشی و نخواهی او را ببینی؟
از کسی متنفر نیستم. کسی تا حالا در زندگی مرا اذیت نکرده.
   فرض کن سه تا آرزو داری که می‌توانی آنها را بگویی. آن آروزها چیست؟
حالم خوب شود، خانواده‌ام خوشبخت شوند، همه مریض‌های دنیا شفا پیدا کنند.
   بین تفریح‌ها کدام یکی را بیشتر دوست داری؟ بازی کنی، تلویزیون تماشا کنی یا چه سرگرمی‌ای؟
همه این تفریح‌ها را دوست دارم.
   نقاشی هم می‌کنی؟
بله.
   بیشتر چه چیزهایی می‌کشی؟
بیشتر عکس گل می‌کشم.
   دوست داری در آینده چکاره بشوی؟
دوست دارم در آینده معلم خوب و مهربانی بشوم.

آرزویم این است معلم شوم

   اسمت چیست؟
عصمت‌الله اکچزی.
   چند سالت است؟
14 سال.
   اهل کجایی؟
اهل افغانستان هستم ولی در روستای قردین شهرستان ساوه به دنیا آمده‌ام.
   خانواده داری؟
بله.
   شغل پدر و مادرت چیست؟
پدرم دستفروش است و مادرم خانه‌دار.
   چند تا بچه هستید؟
8 تا بچه هستیم؛ 4 خواهر و 4 برادر.
   چند ‌سال است در ایران زندگی می‌کنید؟
حدود 20 سال.
   بچه چندم هستی؟
بچه دوم هستم.
   درس خوانده‌ای؟
نه.
   چرا درس نخواندی؟
چون پول نداشتیم.
   چرا تصمیم گرفتی فروشندگی کنی؟
برای حل مشکلات زندگی و برای این‌که گرسنه نباشیم.
   کسی مجبورت کرده؟
خیر؛ خودم تصمیم گرفتم که کنار پدرم کار کنم؛ از 7سالگی شروع کردم.
   چه چیزی می‌فروشی؟
جوراب.
   چرا جوراب؟
جنس‌های دیگری هم می‌فروشم؛ آدامس، بیسکویت ویفر، دستمال کاغذی و شلوار گرم‌کنی؛ پیشانی‌بند هم می‌فروشم.
   روزی چقدر درآمد داری؟
بین 20 تا 30‌هزار تومان درآمد دارم.
   چه زمان‌هایی بیشتر می‌فروشی، چه زمان‌هایی کمتر؟ مشتری‌هايت چه زمانی بیشتر می‌شوند؟
جمعه‌ها بیشتر فروش دارم. معمولا صبح‌ها بیشتر از بعدازظهر است. دم عید مشتری‌ها بیشتر می‌شوند؛ البته من ایام نوروز خصوصا سیزده‌بدر تخمه و بلال اطراف دریاچه تفریحی ساوه می‌فروشم.
   چه ساعتی از خانه می‌زنی بیرون؟ و چه زمانی به خانه برمی‌گردی؟
9 صبح از خانه بیرون می‌آیم و ساعت 12 برمی‌گردم؛ بعدازظهرها هم ساعت 7 به خانه برمی‌گردم.
   کسی تو را مجبور کرده کار کنی؟
نه؛ خودم دوست داشتم کار کنم.
   درآمد کارت را باید به کسی بدهی؟ می‌توانی بخشی از آن را برای خودت برداری؟
نه؛ نمی‌توانم برای خودم بردارم. همه آنها صرف هزینه‌های زندگی می‌شود.
   چه حسی داری از این‌که کار می‌کنی؟ ناراحت نیستی؟
نه؛ خیلی هم خوشحال هستم که کنار پدرم برای خانواده کار می‌کنم.
   سواد داری؟ بلدی بنویسی یا بخوانی؟
مدرسه نرفتم و سواد ندارم ولی پول‌شمردن را خوب بلد هستم.
   با پدرت برمی‌گردی خانه؟
بله؛ با پدرم کار می‌کنم و همیشه بعد از کار با اتوبوس به خانه برمی‌گردیم.
   چه آرزوهایی داری؟
باسواد بشوم، پول زیاد داشته باشم، بتوانیم خانه برای خودمان داشته باشیم و... همین‌ها!
   چه تفریحی دوست داری؟
فوتبال را خیلی دوست دارم.
   نقاشی هم می‌کنی؟
بله؛ عکس اعضای خانواده‌ام را می‌کشم.
   دوست داری در آینده چه کاره بشوی؟
معلم بشوم.

با غریبه‌ها حرف نزن!

  چه چیزی می‌فروشی؟
فال.
  پس چرا ایستاده‌ای جلوی این مغازه؟
داشتم این را نگاه می‌کردم (اشاره می‌کند به هلی‌کوپتر کنترلی!)
  دوستش داری؟
بله. آقای صاحب مغازه آن را آورده بود بیرون، پرواز کرد. کنترل دستش بود و رفت بالا تا گیر کرد به سیم‌های برق! بعد با چوب آن را آورد پایین دوباره برد توی مغازه.
  قیمتش را می‌دانی؟
150‌هزار تومان.
  از کجا می‌دانی؟
پرسیدم. یک‌بار من پرسیدم، یک‌بار خواهرم.
  چرا دوبار پرسیدید؟
شاید ارزان به خواهرم بگوید!
  می‌توانی بخری؟
نه.
  چرا؟
گران است.
  خب تو مگر فال نمی‌فروشی؟ پول که درمی‌آوری، می‌توانی بخری. اصلا این بسته فال را از کجا خریده‌ای؟
برادرم می‌خرد می‌آورد. من نمی‌دانم. یعنی یک‌بار با او رفته‌ام ولی بلد نشده‌ام.
  برادرت چندسالش است؟
5‌سال بزرگتر. خودش می‌گوید 6‌سال ولی مادرم می‌گوید 5سال!
  خودت چند سالت است؟
10سال.
  اهل کجایی؟
تهران به دنیا آمدم ولی پدرم و دو خواهرم افغانستان دنیا آمدند.
  چند بچه هستید؟
6 تا. 2 خواهر، 4 برادر.
  تو چندمین بچه هستی؟
آخر.
  خودت می‌توانی فال‌هایی را که می‌فروشی، بخوانی؟
بعضی کلمه‌ها را بلدم.
  درس خوانده‌ای؟
نه ولی برادرم چند تا را یادم داده.
  برادرت مدرسه رفته؟
قبلا سه کلاس رفته.
  الان هم می‌رود؟
دیگر نمی‌رود.
  چرا؟
نمی‌دانم.
  پدرت هم کار می‌کند؟
پدرم این‌جا نیست؛ افغانستان است.
  آن‌جا چه کار می‌کند؟
پول می‌فرستد برای مادرم.
  خب چرا نمی‌روید پیش پدرتان؟
مادرم می‌گوید ما اگر برویم حواسش پرت می‌شود و نمی‌تواند درست کار کند.
برادرت این بسته‌های فال را چند تومان می‌خرد؟
دو‌هزار تومان.
  چند تا در هر کدام‌شان هست؟
100 تا.
  هر کدام را چند می‌فروشی؟
هر چقدر بدهند می‌فروشیم؛ 500 تومن، 1000 تومان....
  روزی چقدر درآمد داری؟
10‌هزار تومان یا 12‌هزار تومان.
  با پولش چه کار می‌کنی؟
می‌دهیم به مادرم.
  کسی دیگر هم هست که با تو بیاید این‌جا فال بفروشد؟
بله؛ خواهرم آن طرف پارک است.
  می‌توانی به او بگویی بیاید این‌جا؟
نه!
  چرا؟
دوست ندارد با شما صحبت کند!
  چرا دوست ندارد؟ من که کاری نکرده‌ام!
نه این‌که به خاطر شما. می‌گوید زیاد با غریبه‌ها حرف نزنیم.
  خانه‌تان کجاست؟
اسلامشهر.
  از اسلامشهر هر روز می‌آیی سیدخندان؟
هر روز نه؛ امروز ولی آمدیم.
  چرا؟
خواهرم گفت بالاتر بیاییم.
  مگر قبل از آن کجا بودید؟
میدان هفت‌تیر.
  خواهرت چند سالش است؟
12 سال.
  چه ساعت‌هایی می‌آیید اینجا؟
10 صبح.
  کی برمی‌گردید خانه؟
6 یا 7.
  دوست داری مدرسه بروی، درس بخوانی؟
نه!
  چرا؟ اگر نروی که باسواد نمی‌شوی.
اگر بروم، دیگر نمی‌شود کار کرد.
  غیر از آن هلی‌کوپتري که به من نشان دادی، چه چیز دیگری دوست داری؟
ماشین.
  ماشین کنترلی؟
نه؛ واقعی. مادرم را سوار کنیم برود بیرون.
  خب مگر مادرت نمی‌تواند خودش بیرون برود؟
زانویش درد می‌کند، می‌خوابد.
  همیشه می‌خوابد؟!
نه که بخوابد، دراز می‌کشد.
  کار نمی‌کند؟
کار می‌کرد، الان نمی‌کند.
  چرا؟
زمین خورد، شکست!
  یعنی پایش شکسته؟!
شکسته بود ولی الان بسته.
  چند وقت است؟
یک‌ سال است.
  دکتر نرفتید؟
نمی‌دانم؛ رفت ولی خوب نشد.
  چرا خوب نشد؟
یعنی دکتر نبود. با برادرم یک‌جایی رفت که شب وقتی آمد، دور پایش را با پارچه بسته بودند. درد می‌کرد.
  پس هنوز خوب نشده.
نه.
  دوست داری یک روز دکتر بشوی، پای مادرت را خوب کنی؟
نه؛ مادرم می‌گوید دعا کنیم خوب می‌شود.
  تو هم دعا کردی؟
بله.
  دیگر چه دعایی کردی؟
دعا کردم خدا بیاید.
  کجا بیاید؟
واقعی که نه ولی مثلا خواب ببینم، بعد من به او بگویم.
  چه چیزی بگویی؟
نمی‌دانم... (دیگر جواب نمی‌دهد).
  یک فال به من می‌فروشی؟
بله.
  چقدر باید بدهم؟
هر چقدر دوست داری.
  خودت برایم باز می‌کنی؟
بله.
  چه چیزی نوشته؟ هر کلمه‌ای را که در آن بلدی بخوان.
نه... (فال را دستم می‌دهد، می‌دود و می‌رود).


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/125887/دعا-می‌کنم-خدا-بیاید