بای برای همیشه! | شهاب نبوی| بابا عاشق نوه بود. هرروز زنگ میزد و میگفت: «چه خبرا؟ چه کردید؟ نگران هزینههاش نباشا، من مثل کوه پشتتم.» من هم معمولا بهش میگفتم: «آخه پدر من، از دیروز تا امروز مگه چه اتفاقی میتونسته بیفته که تو نوهدار بشی؟» اون هم معمولا با کلماتی مانند: «سیبزمینی، سنبلخان، بیعرضه...» باهام خداحافظی میکرد. تا چند ماه پیش که زنگ زد و گفت: «بلند شو بیا که دارم ریق رحمت رو سر میکشم.» رفتم و دیدم ریقی در کار نیست و خالی بسته. قبل از من با همین کلک همسرم را هم به آنجا کشانده و توی اتاق حبس کرده بود. اتفاقات آن روزباعث شد همین چند روز پیش بچه به دنیا بیاید. اما دیشب که رفتم دم خانه پدریام تا بگویم وقتش رسیده به قولش عمل کند، دیدم یک کاغذ به در خانه چسبانده و روی آن نوشته: «شرمندم لندهور. با این وضعیت قیمتها من نوه که نمیخوام هیچ، پسرم دیگه نمیخوام. تازه مادرت رو هم وسط راه میپیچونم و خودم رو گم و گور میکنم. بای برای همیشه...»