مونا زارع طنزنویس
اگر نمیدانید، باید بگویم سیگار برای ما فرهیختهها مثل گوشت توی غذا برای آدم معمولیهاست. یعنی هر چه پختی و ساختی، بیخاصیت و ننر است اگر گوشت تویش نباشد. برای همین است موقعی که بخواهیم در یک تفکر عمیق فرو برویم، باید اول سیگارمان را روشن کنیم. این نیاز در ما زمانی بیشتر میشود که توی جمعی از فرهیختگان هم باشیم. آنوقت دیگر حتما باید فندک را بزنیم تا بتوانیم با اعتمادبهنفس کافی توی بحث شرکت کنیم. اصلا من خودم امتحان کردم وقتی بعد از دادن نظریهای با چشمهای فشرده و درگیر به سیگار پک نزنی، نظریهات یا جدی گرفته نمیشود یا قطعا رد میشود. برای همین بود که من هم سیگاری شدم. حرفها و نقطهنظرات مهمی داشتم که باید مطرحشان میکردم. چندماه پیش قرار بود با جمعی از فرهیختگان توی کافهای جمع شویم و دغدغههایمان از دنیای هنر مثل همین که آیا لیلا حاتمی واقعا از علی مصفا جدا شده یا چطور صورت ترلان پروانه نچرال است. وقتی بچگیاش را دیدهایم و آیا ما ایرج ملکی را مسخره میکنیم یا او همه ما را مسخره خودش کرده، بحث و تبادلنظر کنیم. خب طبیعتا میدانید که برای همچین بحثهای سنگین و عمیق باید دستکم یک پاکت داشته باشی تا بتوانی توی همهاش شرکت کنی. قبل از کافه جلوی دکهای ایستادم و خواستم یک پاکت سیگار سناتور شکلاتی بخرم که چشمم خورد به سیگار برگ پشت شیشه دکه. آنقدر پرملات و پرابهت بود که میتوانستم به لحاظ نفوذ و کاریزما پاسخگوی همه دوستان باشم. سیگار برگ را خریدم و با غروری دوچندان رفتم کافه. همه نشسته بودند و داشت استارت بحثهای عمیق زده میشد که سیگار برگ را از کیفم درآوردم و روشن کردم. انصافا که باید قیافههایشان را میدیدید. پُک اول را که زدم، یکنفر از آن طرف میز داد زد: «شما نقطهنظر خاصی ندارید؟!» دود سیگار را دادم بیرون و همه سرفهای کردند و گفتم: «در رابطه با؟!» گفت: «هرچی! فرق نداره» سیگار برگ کار خودش را کرده بود. گفتم: «اجازه بدید فکر کنم» و همهشان پاکتهای سیگارشان را باز کردند و یه نخ دیگر روشن کردند تا اظهار فضلهایمان بیشتر بچسبد. بهترین موضوعی که به ذهنم رسید تا درخور این استایل گیرا و متفکرم باشد، بحث داغ تعطیلی گالری نقاشی تهمینه میلانی و آثار کپی و حجم اعتمادبهنفسش بود. همین را مطرح کردم و همهمههای دوستان بلند شد. از انتهای سالن نظریهها را داد میزدند به این سر میز و متوجه نمیشدند حرف من سوالی نبوده و میخواستم خودم دربارهاش اظهار فضل کنم تا شوآفی از تفکراتم را بزنم توی صورتشان. سیگار برگم از نصفه هم رد کرده بود و هنوز نوبت خودم نشده بود تا کلام خودم منعقد شود. بحث بالا گرفت و سیگارم داشت به آخرش میرسید که داد زدم: «آقایون! عزیزان! بنده حرف برای گفتن زیاد دارم! نوبت منه» همه ساکت شدند و نگاهم کردند و تا خواستم صدایم را صاف کنم، آخرین خاکستر سیگارم افتاد روی میز و خاموش شد! نگاهی به سیگار خاموششده و نگاهی به قیافه منتظر دوستان فرهیختهام کردم و دهانم را باز کردم تا ادامه حرفم را بزنم که یکنفر بلند شد و کیفش را برداشت و گفت: «بریم کمکم دیگه! یه فرصت دیگه حالا» پشت سرش دانهدانه کیفهایشان را برداشتند و از کافه بیرون رفتند و من ماندم و صندلیهای خالی و لعنت به سیگاری که بیموقع خاموش شود!