معصومه ملک
دقایقی را میهمان سفره امدادگران و خادمان داوطلب جمعیت هلالاحمر در بیمارستان الحسین درکربلای معلی بودم. با مهربانی تمام مرا پذیرفتند. اتاق استراحت آنها در انتهای حیاط بیمارستان بود. در واقع در مهدکودک بیمارستان موکت پهن کرده و در اختیار کادر درمانی قرار داده بودند و بهعنوان استراحتگاه از آن استفاده میکردند. سفره پهن شد؛ بچهها یکی یکی آمدند: محسن، محمد، نوید، علی سینا، سعید حسن، ایرج، حاج ناصر، دکتر حمید، نادر، صادق، یک اسماعیل خوشخنده و محمدحسین. اسماعیل فردی بانمک و شوخطبع و صدای خندهاش خاص بود و بچهها را میخنداند. یکی غذاها را پخش میکرد، دیگری قاشقها را با نوشابه و پیاز میداد و میگفت پیاز بخورید تا بیمار نشوید. بر و بچههای زحمتکش مخلص مازندران، گیلان، خوزستان و سازمان امداد برای خوردن ناهار گرد هم جمع شده بودند. همگی لباس فرم و متحدالشکل امدادی به تن داشتند. صادق تدارکات را به عهده داشت، ناهاربرنج با گوشت بود. امیر کارمند سازمان امداد از آن طرف سفره گفت:«نقرس دارم گوشت نمیخورم.» دیگری در پاسخ گفت:«تو بیدادگری نه امدادگر.» اسماعیل گفت:« بخور، من خودم شکار کردم.» ناگهان صدای خنده بچهها بلند شد. محمد حسین نجاتگر خوزستانی با لهجه عربی گفت:« شکار کار ماست، چون خوزستانیها کم مصرفاند و پرکار.» از خوشحالی آنها به وجد آمدم، چراکه هر کدام از آنها در بیمارستان مسئولیت خاصی را به عهده داشتند و دنیایی از حرفهای ناگفته را در سینه حبس و در ذهنشان ثبت کرده بودند.
آنها درد آشنای مردم بودند و با رنج و سختی زائران کربلا خوب آشنایی داشتند. بارها مرگ و زندگی دوباره بیماران را با چشمان خود دیده و لمس کردهاند. حال فرصتی کوتاه را برای شادی و دورهمی پیدا کرده بودند. غذا خوردنشان بیشتر از 20دقیقه طول نکشید. بعد از صرف ناهار بلافاصله هر کس به دنبال مسئولیت کاری خود رفت. یکی نماز خواند و علی سینا که مردی بسیار مهربان و ریز جثه بود به اتفاق سعید- سر تیم بچههای خوزستان که هر وقت میدیدمش کاور به تن داشت- و محمد حسین- که جوانتر از بقیه و بسیار خوش برخورد بود- و محسن و نوید رفتند برای تمیز کردن اتوبوس آمبولانس تا برای انتقال بیماران آماده باشد. بقیه هم رفتند به دنبال ماموریتشان. یکی از بچههای مازندران دیر به سر سفره رسید و به محض ورود یکی صدا زد که بیا مادر زنت
دوستت دارد.