صبح روز بعد
 

 

داودنجفی طنزنویس

آن روز با جیغ شیلا از خواب پریدم. انگار که حافظه‌اش را به کل از دست داده بود، نه من را می‌شناخت ‏و نه خودش را. مرتب می‌گفت: «من کی هستم؟ تو کی هستی؟ این‌جا کجاست؟» تا شب کلی برایش توضیح دادم ‏که من همسرش هستم و الان چندسالی است که ازدواج کردیم و این‌جا زندگی می‌کنیم. البته چندتا ‏دروغ هم در مورد این‌که عاشقانه دوستم دارد و او از یک خانواده‌ فقیر بوده و من خیلی لطف کردم و ‏باهاش ازدواج کردم، گفتم. شاید این‌طوری روابطمان بهبود پیدا می‌کرد، چون این اواخر خیلی شکاک ‏شده بود و هر شب سر هرچیز بی‌مورد دعوا داشتیم، آخر سر هم کلی خانواده‌اش و وضع مالی باباش را ‏توی سرم می‌زد و کل خواستگارهایی که به‌خاطر من ردشان کرده بود را قطار می‌کرد و تاسف می‌خورد ‏که چرا با آنها ازدواج نکرده. تا شب کلی اطلاعات غلط از زندگی‌مان را روی حافظه‌اش آپلود کردم، حس ‏کردم این یک فرصت دوباره است و من و شیلا از فردا دوباره مثل اوایل آشنایی‌مان می‌توانیم بدون دعوا ‏زندگی کنیم. فردا صبح دوباره با جیغ شیلا بیدار شدم. دوباره حافظه‌اش پاک شده بود، از اول همه چیز ‏را تعریف کردم وبازهم دروغ گفتم. این اتفاق چندروز دیگر هم افتاد. به این نتیجه رسیدم که شیلا درست ‏بشو نیست. خیلی فرصت خوبی بود تا انتقامم را بگیرم. لزومی هم نداشت تا پیش دکتر برویم، چون این ‏یک شانس بود که هر صد‌سال یک‌بار برای یک مرد اتفاق می‌افتد. تصمیم گرفتم هر چه عقده توی این ‏چند‌سال داشتم را خالی کنم. جلویش با پارچ آب می‌خوردم. توی سینک ظرفشویی مسواک می‌زدم. ‏چون شیلا از یک خانواده‌ پولدار و باکلاس ‏بود و هیچ‌وقت جرأت نمی‌کردم کارهای بی‌کلاسی جلویش انجام بدم. الان خیلی خوب شده بود. جلویش ‏سیگار می‌کشیدم و اعتراف کردم بعضی مواقع با دوستانم چیپس و پفک می‌خوریم. خیلی لذتبخش ‏بود. می‌توانستم خود واقعی‌ام باشم. هرطور دوست داشتم زندگی می‌کردم. شیلا هم نه‌تنها نمی‌دانست از ‏این رفتارها بدش می‌آید بلکه من گفته بودم تو عاشق یک مرد کروکثیفی. هر کاری که می‌کردم کلی ذوق ‏می‌کرد. شب‌ها موقع خواب فقط به این فکر می‌کردم که فردا چه دروغی می‌توانم بگویم و چه انتقامی ‏می‌توانم از او بگیرم. آخرین ضربه وقتی بود که موبایل دومم را بیرون آوردم و گفتم: «به جز تو با یه زن ‏دیگه هم ازدواج کردم، البته با اصرار خودت بود، چون من اصلا میلی به این کار نداشتم.» بعدهم جلوی ‏خودش به مونا زنگ زدم، کلی حرف زدم و گفتم: «می‌تونی بیایی سه‌تایی با هم زندگی کنیم، شیلا ‏می‌خواد تورو ببینه.» مونا هم آمد پیش ما، برای یک مرد چیزی بهتر از این نیست. صبح روز بعد دوباره با ‏جیغ بیدار شدم. ولی این‌بار جیغ مونا بود. پریدم توی پذیرایی دیدم شیلا در کنار وکیل و خانواده‌اش ‏فیلم اعتراف‌های من را نگاه می‌کنند. انگار به حریم خصوصی اعتقادی ندارند. تمام این مدت هم اصلا ‏حافظه‌اش را از دست نداده بوده و چون شک کرده این ترفند را زده ‌بود. گاهی وقت‌ها زندان فرصت ‏مناسبی است برای یک مرد تا به اشتباهاتش فکر کند و گذشته‌اش را اصلاح کند. شاید اگر به عقب ‏برگردم هیچ‌وقت به شیلا اعتماد نمی‌کردم.
باز خدا را شکر می‌کنم قضیه مهسا را برایش تعریف نکردم.‏


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/152187/صبح-روز-بعد