بهار اصلانی
به اصرار خانواده مهندس شدم، اما رویای نویسندگی رهایمنمیکرد. از اولین استاد نویسندگیام که نتوانستم چیزی بیاموزم، چون سیبیلهایش عایق صوتی بود.
در آموزشگاه دیگری ثبتنام کردم که آنجا هم نکته بهدردبخوری نیاموختم، اما با افراد مفیدی آشنا شدم که به واسطه ارتباطات مافیایی خود توانسته بودند آثاری فاقد هرگونه ارزش ادبی را به چاپ چندین و چندم برسانند. یکی از متنهای کوتاهم را توانستم در روزنامهای محلی و بیمخاطب از همان طریق به چاپ برسانم. تمام توانم را به کار گرفته بودم تا در همان چند سطری که برای اولین بار از من چاپ میشد، اثری مینیمالیستی و حزنآلود خلقکنم. پس از آن در میهمانیها با شوخیهای لوس: «بابا نویسنده!» «به ما هم امضا بده» و «آدم شدی!» مواجه شدم. چند نفری هم که شوخی نداشتند، گفتند: «خب که چی؟ خودمون کم مصیبت داریم، تو هم فکرکردی هنر کردی اشکمونو درآوردی؟»
وارد حیطه طنزنویسی شدم. شوخیهای مردم کوچه و بازار را یادداشت میکردم. در تاکسی الکی سر صحبت را با مردم بازمیکردم تا ایدهای به ذهن خشکم برسد. آثار زیادی خواندم و بالاخره چند سطر با شوخیهای سنگین نوشتم. اما هیچکس حاضر به چاپش نشد. گویا خطقرمزهایشان را درهمنوردیده بودم. اما دلسرد نمیشدم. آنقدر برای گروه مافیایی متن فرستادم تا بالاخره چاپ شد.
حالا در میهمانیها و شوخیها به: «دلقک کی بودی تو»، «لعنت بهت خیلی خندیدم» و «بابت این اراجیف بهت پول هم میدن» تغییر یافته بود. چند نفری هم که شوخی نداشتند، اینبار گفتند: «مسخرهبازی که هنر نیست. اگه راست میگی دغدغه مردم رو بگو.»
کاش جای مهندسی، نویسندگی و هر توانایی دیگری، فقط میتوانستم ملات بتن بسازم و با آن دهان اطرافیانم را مسدودکنم.