[ یاسر نوروزی ] بامداد بیستم خردادماه 1364. تلویزیون کوچک جعبهای، کارتونهای سیاه و سفیدش را پخش کرده، رادیوی ترانزیستوری آهنگهای کودکانهاش را خوانده و مادرم برای دایی ختم قرآن کردهآخرین بار مثل کوه بود؛ تپههایی برای بالا رفتن من و برادرم از سر و کولش! نشسته بود با لباس خاکی و اخرایی که ما امانش ندادیم. آن روزها، روزهای سرگرمیهای پیدرپی نبود و اسباببازی ما آن لحظه دایی بود. مادرم رو بهش گفت: «حالا کی برمیگردی؟» دانشجوی رشته پزشکی که نه به اجبار خدمت سربازی بلکه به حکم دلش رفته بود. حالا هم آمده بود کنار خواهر و خواهرزادهها به رسم وداع. دایی گفت: «هر چی خدا بخواد» و رفت. بامداد بیستم خردادماه 1364. ما خوابایم. تلویزیون کوچک جعبهای کارتونهای سیاه و سفیدش را پخش کرده، رادیوی ترانزیستوری آهنگهای کودکانهاش را خوانده و مادرم برای دایی ختم قرآن کرده؛ نذری که قرار بوده نذرکننده خود قربانی باشد و تکههای آن پخش شود کنارههای رود. چون عملیات والفجر 8 را در گذر از رودخانه طرح زدند. 140 گردان نیرو که باید ابتدا برای فریب ارتش عراق، دست به عملیاتی دیگر میزدند و بعد از رود میگذشتند؛ رودخانهای عریض و خروشنده که جان دادن خیلیها را دیده است. خاطرات آب آنجا ساحل به ساحل هنوز نقل میشود در عوالم ارواح. والفجر 8، یازده شبانهروز کشید اما در آستانه، نبردهایی ایذایی و محدود داشت؛ عملیاتی نظیر «ظفر 4»، «قدس 3» و «شرهانی». اینها را برای فتح والفجر 8، طراحی کرده بودند تا سرنوشت عملیات را رقم بزنند اما سرنوشت ما هم گره زده شد با اینها. چون بعد از «قدس 3» نامهای از دایی نرسید. کابینهای تلفن هم که هرازچندگاهی پر میشد از رزمندههای منتظر، پرهیبی از دایی ندید. پیغام یا پسغام، وصیتنامه یا دستخط و نوشتهای هم مبنی بر حیات احتمالی دایی به دستمان نرسید. من این زمان 5 سال دارم و اولین بار است که میشنوم میگویند «مفقود الأثر»؛ واژهای که برای روح کودک ما سنگین بود و معنای آن را فقط در نوعی فقدان درک میکردیم؛ سبک شدن از هستی، فقدان دایی. جوانی 18 ساله که یک روز رفت و تا 14 سال بعد رنگشتی. هیچ خط و نشانی نیست و هیچ رد و نامی نیست. مادربزرگم پای پنجرههای انتظار، پیر شد. چون تا روز آخر گمان میکرد پسرش زندهاست و تا روز آخر از خود میپرسید آیا شهید شده است؟ نوعی دوگانگی که تو صبح را با این احساس متناقض بیدار میشوی و شب را به همین استیصال و دلنگرانی سر میکنی. 14 سال بعد اما خبر دادند کیسهای استخوان زیر خاک مدفون یافتهاند که جنازههای شهدای «قدس 3» است. آزمایش دی. ان. ای. نشان داد که پیکر، باقیمانده داییست اما مادربزرگم بیآزمایش همین را گفته بود. مادر از نوعی رایحه آغازین میشناسد شمایل پسرش را؛ حتی اگر از فرزند هیچ چیز باقی نمانده باشد، حتی اگر این پیکر، پر پر شده باشد…. پدربزرگم با تأخیری 14 ساله در مراسم ختمش پشت میکروفن رفت. حرفش را با شعری آغاز کرد که تمام نشد چون در مصرع دوم، شانههایش لرزید. زیر کتفش را گرفتند و روی صندلی نشاندند. سخنرانی پدر در ختم پسر هنوز شروع نشده، تمام شده بود. چون پدربزرگم خوانده بود: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟»
پینوشت:
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟ (شهریار)