گفت‌وگوی «شهروند» با مادری که پس از 4 دهه دخترش را در آغوش کشید
 
پایان جدایی پس از 38 سال
 

 

امیرحسین خواجوی| روز مادر امسال برایش متفاوت شد. بهترین هدیه‌ای که می‌توانست برای این ‏روز داشته باشد را در آغوش کشید. لحظه ناب رسیدن. پایان 38‌سال دوری از فرزند. فرزندی که در ‏همه این‌سال‌ها به او فکر می‌کرد. برای این مادر هنوز هم مریم 5 ساله بود. همان روز سرد زمستانی ‏که مجبور شد دخترش را به دست سرنوشت بسپارد. آخرین تصویر تلخی که از فاطمه با خود داشت. ‏فاطمه در همه این سال‌ها دوست داشت که مریم را ببیند. حتی شده برای یک‌بار، اما هرکاری کرد ‏نشد. او هیچ ردی از دخترش پیدا نکرد تا فقط به یک اسم دلخوش باشد. به یک اسم در شناسنامه. ‏سال‌ها گذشت و فاطمه ازدواج کرد، بچه‌دار شد، اما هیچ چیز و هیچ‌کس نمی‌توانست جای دخترش ‏را بگیرد. دختری که فقط می‌دانست که همان سال‌ها قبل به ارومیه رفته. چندباری هم به آن‌جا ‏رفت؛ اما فایده‌ای نداشت. دیگر به دیدن اسم فاطمه در شناسنامه رنگ و رو رفته‌اش عادت کرده ‏بود، تا این‌که یک اتفاق همه چیز را تغییر داد. ‏
فاطمه، مادری که سختی و درد این سال‌ها روح و روانش را حسابی آزار داده بود، مدتی را برای ‏درمان در یکی از مراکز درمانی شهر بروجن بستری شد. از این بدتر نمی‌شد، زنی بی‌کس و بی‌‏سرپناه که در یک مرکز اعصاب بستری شده بود. اما همین بدترین اتفاق به طرز معجزه آسایی زندگی او ‏را تغییر داد تا این مادر و دختر پس از 38‌سال در شب تولد حضرت فاطمه (س) به هم رسیدند. ‏آن‌چه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی «شهروند» با این مادر است:  ‏
 ملاقات با دخترتان آن هم بعد از این همه سال، حال و هوای خاصی دارد.‏
باورم نمی‌شد، هنوز هم باور نمی‌کنم، انگار خواب و رویا است. این همه‌سال از او  دور بودم و زجر کشیدم تا ‏دخترم را ببینم. واقعا این روزها حال خوبی دارم، رنگ و بوی زندگی گرفتم. وقتی مریم کنارم بود، ‏همه سختی این سال‌ها را فراموش کردم. دیگر هیچ آرزویی ندارم. ‏
 چطور دخترتان را پیدا کردید؟
من هیچ کاری نکردم. خواست خدا بود و بعد هم کمک همسایه‌ها. به‌خصوص آقای سلیمانیان یکی ‏از همسایه‌ها و همسرش که همه کارها را آنها انجام دادند. من فقط لحظه شماری می‌کردم تا او را ‏ببینم و به آرزویم هم رسیدم. ‏
 یعنی همسایه‌ها دختر شما را پیدا کردند؟
من ساکن دهاقان استان اصفهان هستم.  مدتی قبل حالم بد شد و به بیمارستانی در بروجن رفتم. ‏آنجا بستری شدم. محل زندگی ما به شهر بروجن نزدیک است. بعد از مدتی چند نفر از همسایه‌ها ‏به سراغ من آمدند. باید از بیمارستان مرخص می‌شدم، اما کسی نبود که کارهایم را انجام دهد. چون ‏شرایط روحی و روانی خوبی نداشتم، به دستور قاضی باید کسی قیم من می‌شد. به همین دلیل با ‏یکی از اقوامم که ساکن شیراز است تماس گرفتند. دختر خواهرم سروستان شیراز زندگی می‌‏کند. در همین لابه‌لای کارهای مرخص شدن من از بیمارستان یکی از همسایه‌ها که خیلی برای ‏من زحمت کشید، شناسنامه‌ام را گرفت تا کارها را انجام دهد. همان موقع تازه اسم مریم را در ‏شناسنامه من دید. من تا آن موقع به آنها چیزی درباره مریم نگفته بودم. از من پرسیدند و من هم ‏ماجرای دخترم را و این‌که چطور بعد از این همه‌سال از او بی‌خبرم را برایشان تعریف کردم.‏
 برای ما هم تعریف کنید؟
من 16 سالم بود که ازدواج کردم. سال‌ها قبل از انقلاب. همسرم در هوانیروز بود. من از طرف پدری ‏اهل همین دهاقان هستم. پدر من هم ارتشی بود، یک روز همسرم همراه با دوستانش به خانه ما ‏آمدند، همانجا بود که من را از پدرم خواستگاری کردند. بعد ازدواج کردیم و همراه همسرم به ‏کرمانشاه رفتیم. او نظامی بود. چند سالی در همان خانه‌های سازمانی ارتش اطراف بیستون زندگی ‏کردیم. مریم هم همانجا به دنیا آمد. بعد انقلاب شد، همسرم از آن‌جا به اصفهان آمد، بعد هم به ‏ارومیه رفتیم. ‌هاشم اهل ارومیه بود، مادر و پدر و همه اقوامش در ارومیه زندگی می‌کردند. اما از ‏وقتی که به آن شهر رفتیم، مشکلات من بیشتر شد. پدر و مادر ‌هاشم از من خوششان نمی‌آمد، مدام ‏مرا اذیت می‌کردند، کتک می‌زدند، اعتراض هم می‌کردم ‌هاشم طرف آنها را می‌گرفت. کار به ‏جایی رسید که آنها به من گفتند که باید طلاقت را بگیریم، می‌خواستند برای ‌هاشم دوباره زن ‏بگیرند. این شد که من از همسرم جدا شدم. ‏
 یعنی پدر و مادر‌ هاشم باعث جدایی شما شدند؟
بله. ولی خود‌ هاشم هم اخلاقش خیلی بد شده بود. خیلی اذیت می‌کرد. فحش می‌داد و کتک می‌‏زد، دیگر خسته شده بودم. تقریبا از همان زمانی که کرمانشاه بودیم اخلاق و رفتار‌ هاشم تغییر کرد، ‏مدام هم بدتر شد، من آن اوایل خیال می‌کردم که اگر سازش کنم و اعتراضی به رفتار او نداشته ‏باشم، خودش درست می‌شود اما نشد. تا این‌که کارمان به جدایی کنید. ‏
 بعدش چه شد؟
حدود دو‌سال از انقلاب گذشته بود، من همراه مریم به اصفهان برگشتم. پدرم هم وضع خوبی ‏نداشت. مدتی خانه اقوام و آشنایان در اصفهان بودم. شرایط زندگی سخت شده بود، من مجبور ‏بودم برای کار کردن به بازار سنگ بروم، اصلا محیط خوبی نداشت، پول هم نداشتم تا از مریم ‏مراقبت کنم، همین شد که مجبور شدم او را ترک کنم. با برادر همسرم در ارومیه تماس گرفتم و ‏ماجرا را برای او تعریف کردیم. بعد از چند روز هم او آمد و مریم را از من گرفت.‏
 پس خودتان مریم را به اقوام پدری او سپردید؟
بله و قرار شد هر وقت خواستم او را به من پس بدهند. اما این کار را نکردند. چندبار با آنها تماس ‏گرفتم اما هربار من را دست به سر می‌کردند. حتی دوبار تا ارومیه رفتم اما فایده‌ای نداشت. هیچ ‏ردی هم از خانواده همسرم نداشتم، پدر و مادر‌ هاشم چند‌سال بعد از طلاق من فوت کرده بودند و ‏از خواهر و برادرهای او هم هیچ نشان و ردی نداشتم.  ‏
 چرا از طریق ثبت احوال اقدام نکردید؟
رفتم ولی نشد. یعنی گفتند که کاری نمی‌توانند برای من انجام دهند. از آن طرف هم دخترم مریم ‏هم همین کار را کرده بود، اما ثبت احوال به او کمکی نکرده بود. مریم دوبار با همسرش هم برای ‏پیدا کردن من به اصفهان آمده بودند، اما تلاش آنها هم بی‌نتیجه بود. تا این  که بالاخره یکی از ‏آشنایان آقای سلیمانیان در شیراز اسم و مشخصات مریم را می‌گیرد و از طریق تولد فرزند مریم ‏آدرس محل سکونت آنها را در ارومیه پیدا می‌کنند. بعد هم تلفنی با او صحبت می‌کنند و بلیت ‏اتوبوس برایش تهیه می‌کنند و او را پیش من آوردند. ‏
 دختر شما ازدواج کرده؟
بله دوتا بچه بزرگ هم دارد. یک دختر و یک پسر. من الان دوتا نوه دارم. مریم هم خیلی سختی ‏کشیده، وقتی از دوران کودکی و شرایط زندگی که با عمویش داشت برایم تعریف می‌کرد، قلبم ‏داشت از جا کنده می‌شد. بیچاره دختر معصوم من زیر دست زن دوم عمویش بزرگ شده، خودش ‏برایم می‌گفت که تا چند‌سال با کفش‌های عمویش به مدرسه می‌رفته. برای دخترم لباس هم ‏نمی‌خریدند و لباس‌های کهنه مردم را تنش می‌کرده است. ‏
 شما خودتان در این سال‌ها ازدواج نکردید؟
چرا. بعد از چند‌سال ازدواج کردم. اما از او شانس نداشتم. او هم معتاد شد و من را با یک بچه ول ‏کرد. امید الان حدود 30‌سال دارد. او را هم بدون شوهر بزرگ کردم. در همه این سال‌ها من تنها ‏بودم. به جز امید هیچ‌کسی را نداشتم. امید هم بعضی وقت‌ها من را اذیت می‌کند، البته پسر بدی ‏نیست بیشتر به خودش بدی می‌کند. مدتی را در زندان بود، اما حالا آزاد شده و سرش به سنگ ‏خورده. کار می‌کند و شب‌ها پیش من خانه می‌ماند. حالا من یک خانواده دارم، دخترم، همسرش و ‏بچه‌ها و امید. قرار است عید مریم و بچه به دهاقان بیایند و باهم به شیراز برویم.  ‏


 
http://shahrvand-newspaper.ir/News/Main/156351/پایان-جدایی پس-از-38-سال