رسول بهروش روزنامهنگار
عطش قضاوت خيليخيلي بيش از آنچه تصورش را ميكنيم زير پوست ما جماعت ايراني ريشه دوانده است. حتي آنهايي كه مدام شعار ميدهند «قضاوت نكنيم» هم اگر موقعيتش پيش بيايد، براي خودشان يك پا داور بينالمللي هستند! نمونهاش هم ادامه ماجراهاي گلاب آدينه و مهدي هاشمي. اوايل كه خبر ازدواج دوم آقاي هاشمي منتشر شد، كم نبود تعداد كساني كه به مردم نهيب ميزدند و آنها را از داوري در مورد زندگي شخصي اين دو پرهيز ميدادند. ماجراهاي جشن حافظ اما همه چيز را زيرورو كرد. وقتي گلاب آدينه بعد از دريافت جايزه در اين مراسم از مهدي هاشمي به عنوان يكي از اساتيدش نام برد و قدرداني كرد، ديگر همگان (حتي تتمه روشنفكران قضاوتستيز) عنان اختيار از كف دادند و به صف اول تشويق گلاب و تقبيح هاشمي پيوستند؛ انگارنهانگار كه مهدي هاشمي هم بههرحال از پيشكسوتان خوشنام سينماي ايران است كه به ندرت حاشيهاي داشته و اين موضوع جديد نيز كماكان بخشي از زندگي شخصي و خصوصي او تلقي ميشود. نكته بسيار ساده، اما كليدي اينجاست كه هرگز نميتوان به صرف تماشاي فقط يك دقيقه از زندگي دو آدم، در مورد كليت يك عمر همزيستي آنها حكم داد. نه آن ويديوي شوخوشنگ يك دقيقهاي از هاشمي در تاييد ازدواج دومش ميتواند مطلقا از او چهره بدمن اين زندگي را تصوير كند و نه اين نطق اشكبار يك دقيقهاي توسط بانو آدينه كافي است تا زن زندگي را طرف قربانيشده و بيگناه داستان بخوانيم. اين زن و شوهر چيزي قريب به 40سال كنار هم زندگي كردهاند؛ 40سال يعني حدود 21 ميليون دقيقه كه ما فقط دو دقيقهاش را ديدهايم و براساس همان، در مورد تمامش نظر ميدهيم. تازه اين دو دقيقه براي نمايش عمومي بوده و باقيمانده به مراتب طولانيترش در خلوتي پنهان از چشم همه ما گذشته؛ چه بيباكي حيرتانگيزي ميخواهد كه از همين روزنه كوتاه، در مورد همه پستي و بلنديهاي يك دنياي بزرگ قضاوت كنيم.
صد البته كه كار گلاب آدينه در ذكر نام از همسرش در مراسم جشن حافظ اقدامي پسنديده بود، اما كاش به اين يك دقيقه فقط به اندازه خودش ارج بگذاريم و از تعميمدادن آن به يك عمر زندگي مشترك بپرهيزيم. حتما به دفعات براي خيلي از ما پيش آمده كه ديگران فقط با تماشاي چند لحظه از رفتارمان در مورد شخصيتمان مانيفستهاي قلابي و بيرحمانه صادر كردهاند؛ كاش ما اينطور نباشيم. در متروي تهران مرد سالمندي را ديدم كه چند دقيقهاي بالاي سر يك جوان خوشپوش انتظار ميكشيد تا پسرك بلند شود و جاي خودش را به او بدهد. وقتي اين انتظار به درازا كشيد و اتفاقي نيفتاد، پيرمرد نطق غرايي در مورد شكاف نسلها، تباهشدن ارزشها و از بين رفتن حرمتها ايراد كرد، اما شرمندگي واقعي مربوط به زماني بود كه مرد جوان به مقصد رسيد و موقع برخاستن روشن شد از شدت درد به سختي قادر است پاهايش را تكان بدهد. اگر پيرمرد زودتر از جوان پياده شده بود، قضاوت ناقص او ابدي ميشد. يادمان باشد هميشه شانس اصلاح داوريهاي شتابزدهمان را نخواهيم داشت؛ مخصوصا كه ما هرگز در واگن آدينه و هاشمي سوار نبودهايم!