روزنامه شهروند کد خبر: 68234 تاریخ خبر: ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۳ تير 2 قصه از 2 زن سرپرست خانوار در محله هرندی اینجا یک ایالت دیگر است «‌ان. جی.او»های زیادی در این محله فعالیت می‌کنند اما توان تشکل‌ها محدود است و اتفاق خاصی در محله نیفتاده است | شادی خوشکار | روزنامه نگار| امروز صبح مینا بعد از چند سال خوشحال شد وقتی شوهرش تکه فرش ها را آورد توی حیاط و شست. مینا میهمان دارد از سیستان. به شوهرش گفت: <<اینها رو چرا می شوری؟ مال سطل آشغاله.>> شوهرش گفت برایش فرش تازه می خرد؛ همین که برود سر کار. شوهر مینا از همان اول ها، همان سه سال پیش که ازدواج کردند و آمدند تهران، کار را ول کرد و رفت سراغ <<دوا>>: <<شیشه، هرويین، همه چی مصرف می کنه.>> البته حالا، چند روزی است که نشسته خانه، شربت متادون می خورد، به مینا دستور می دهد برایش بهترین غذا را بیاورد که دارد ترک می کند. سه سال است که مینا، پسردایی ها و پسرعمه ها را رد کرد، با دوست دوران سربازی برادرش که از ایلام آمده بود، ازدواج کرد و آمد تهران. حالا در اتاقی ۱۸ متری زندگی می کند با خانواده ای افغانستانی که پناه او شده اند: <<خانواده ام راضی نبودند خودم گفتم می خوام با غریبه عروسی کنم. آن وقت نمی دونستم معتاده. خانواده ام گفتن این چاهه، خودت رو داری می اندازی تو چاه. با یکی همین جا ازدواج کن. ولی بقیه آبجی هام هم که با فامیل ازدواج کردند، بدبخت بودند. بابام یکی شون رو داد به خواهرزاده اش، اعتیاد داشت؛ الان دو، سه ساله ترک کرده.>> مینا می خواهد شوهرش هم مثل شوهر خواهرش و مثل پدرش که ۳۰ سال هرويین کشید، ترک کند. برگردد سر کارش و چرخ کش بازار شود، مینا هم برسد به پسر دو سال و نیمه اش که کم خونی دارد و تشنجی است و برسد به بچه ای که منتظر است پا بگذارد توی این دنیا: <<گفتن این بچه رو داری بدبخت می کنی. گفتم بالاخره که به پای شوهرم نشستم بذار به خاطر دو تا بچه باشه. من که دارم خرج دو، سه تامون رو می دم، چهارمی هم روش. خیلی سعی کردم بچه دار نشم. بچه اولم هفت ماهه به دنیا آمد از بس کار می کردم، نمی خواستم دوباره این تجربه تلخ رو داشته باشم. خیلی جا ها رفتم سقطش کنم. گفتند گناه می کنی، تازه اگر برادر بزرگم بفهمه سرم رو می بره.>> اما کسی از خانواده اش اینجا به او سر نمی زند. خانواده اش حالا همان خانواده افغانستانی اند که یک اتاق از خانه اجاره ای را ماهی ۳۵۰ هزار تومان به مینا اجاره داده اند: <<گفتم عروسشون هستم چون صاحبخونه اصلی نباید بدونه. به بچه ها هم گفتم من رو زن داداش صدا کنید. اینطوری بهتره کسی فکر بد نمی کنه، آخه شوهر من خیلی کم خونه می آد؛ مثل مادر و پدرم هستن؛ عروسی فامیل هاشون هم من رو می برن. یک ماه پیش عروسی رفتم، دو تاشون افغانی بودند؛ فامیل های صاحب حیاطمون. نمی گذارند تنها باشم حتی خودشون کرایه ماشینم رو می دن.>> حالا که مشتری دارد، هر شب پنجاه کلوچه می پزد و ۳۰ هزار تومان می فروشد. پول آرد و روغن و خرما را که کنار بگذاری، چیز زیادی برایش نمی ماند. سجاده می دوزد، در خانه های مردم کار می کند، با همین صورت لاغر و چهره بی رمق. دست هایش آرام آرام زیر چادر پیدا و پنهان می شوند، چشم های درشتش را مدام به این سو و آن سو می چرخاند و باید گوش ات را ببری نزدیک لب هايش تا صدایش را بشنوی؛ اما حتما دیشب صدایش را بالا برده وقتی به شوهرش گفته: <<ترک نکنی جدا می شم. هیچ کاری نمی کنی. کمک نمی کنی.>> و وقتی می گوید: <<الکی بهش گفتم، ازش جدا نمی شم، دوستش دارم.>> نگاهش را می دوزد به دیوار موسسه. روی نیمکت های حیاط نشسته، ظهر است و ۲۰ دقیقه راه از خانه اش آمده تا برسد اینجا. بچه در خانه با پدرش تنهاست. مدیر موسسه می گوید: <<بچه پیش باباش تنهاست؟>> و مینا دستپاچه می گوید: <<نه، فامیلش خونه است.>> مینا نمی گوید که شوهرش این روز ها، بی تاب که می شود، می افتد به جان او و پسرشان کتکشان می زند، بد و بیراه می گوید و تا الان چند بار ترک کرده و دوباره شروع کرده است. فقط سه هفته از آخرین باری که از ترک برگشته می گذرد، در خانه می خورد و می خوابد و وقتی بیدار می شود بهترین غذا و چایی را می خواهد. مینا می رود شهرداری گلدان می سازد، یك روز کار هست، 10 روز دیگر بیکاری است. مینا سالی یک بار باید دار و ندارش را بگذارد روی هم، ۲ میلیون تومان جور کند، بچه اش را بخواباند در بیمارستان. بچه ای که شناسنامه ندارد؛ چون پدرش شناسنامه اش را گم کرده است. ایران، یونان، افغانستان فقط چند ساعت است که از شوهر مریم خبر رسیده است؛ بعد از پنج سال، حالا که دختر اولشان 10 ساله است و مریم توانسته او را در مدرسه ثبت نام کند. شوهرش از یونان دیپورت شده به افغانستان، این را دوست شوهرش به او گفته: <<یکی از دوستای قدیمی اش را دیدم، گفت شوهرت آزاد شد؟ گفتم پنج ساله ول کرده رفته. گفت شوهرت می خواست بره خارج، تو یونان زندانی بود، الان آزادش کردند، رفته افغانستان؛ می خواد بیاد ایران. به دوستش گفته می خواستم برسم اونجا، زن و بچه هام رو بخوام.>> پنج ساله بود و با دخترعمه هایش در پارک خواجوی کرمانی بازی می کرد، زنی صدایشان کرد که بروند در فرهنگسرا بازی کنند؛ پدر و مادر هایشان را دعوت کرد بچه ها را در کلاس ها ثبت نام کنند و حالا مریم سواد خواندن و نوشتن دارد. زنی که یک ماه قبل آمد به موسسه آوای ماندگار دروازه غار و از شوهر و بچه هایش گفت همان دختربچه است. حالا ۲۳ساله است و غیر از دخترشان، دو پسر ۷ و ۶ساله دارند. مریم امسال پول نداشت که پسرش را در مدرسه ثبت نام کند، اسمش را در خانه کودک نوشته است. خودش هم در موسسه حرفه آموزی می کند و در خانه جوراب بسته بندی می کند. دستش را می گذارد سمت چپ صورتش و هر دقیقه چهره اش را جمع می کند از درد دندان. ۱۳ ساله بود که ازدواج کرد، با مردی ۳۰ساله که او را برد افغانستان: <<اینجا پاسپورت نمی دادن گفتن اونجا برید پاسپورت بگیرید، می توانید تمدید کنید و دایمی بمونید، اما بیشتر از یک شایعه نبود. همه زندگی مون رو فروختیم پاسپورت کردیم، اومدیم واسه تمدید، گفتن این پاسپورت رو آتیش بزن گرم شی. اینها یک بار مصرفه، قابل تمدید نیست.>> می گفت من را گورستان ببرید اما افغانستان نه، آنجا را نمی شناخت، هرچه داشتند جمع کردند و رفتند افغانستان، آنجا زمین پدر شوهرش را هم فروختند، بعد از شش، هفت ماه زندگی در خانه ای کاه گلی و بدون آب و برق در کابل، پول پاسپورت هایی را دادند که هویتشان نشد: <<از فامیل های شوهرم قرض هم گرفتیم. الان هشت ساله، هشت میلیون و پانصد بدهکارم.>> می خندد اما ته چشم هایش خیس است، شاید از درد دندان: <<افغانی ها که شناسنامه ندارند کل هویت ما همون کارت واکسنه. فرق این که تو افغانی هستی اینجا می خوره تو صورتت که یک جا می روی مدرک نداری، بد و خرد می شی.>> -شوهرت چه کاره بود؟ -شغل آزاد. افغانی ها که لیسانس ندارند، یا تو شهرداری کار می کنند یا تو مغازه. اینها را با خنده می گوید. از پدرش می گوید که در مولوی میوه می فروخت و مامور ها گرفتند و دیپورتش کردند. از خانواده اش که یک سال بعد از ازدواج او برگشتند افغانستان، از این که ۴ ماه است از عهده خرج زندگی برنیامده و در خانه برادرشوهرش زندگی می کند. مدیر موسسه می گوید مریم سال ۷۹ دانش آموز کلاس اول ابتدایی من در خانه کودک شوش بود، به 13 سال که رسید به زور شوهرش دادند. در یک ایالت دیگر ساعت یک ظهر کوچه های دروازه غار تازه بیدار می شوند، گوشه و کنار ها پچ پچ و صداهای آرام، گاهی گاز یک موتور، چند نفر که دور هم جمع شده اند، پراکنده می شوند؛ دوباره نقطه ای دیگر دو، سه نفری ایستاده اند، موتوری به آنها می رسد، دست به یقه می شود، هر کسی نباید وارد این کاسبی شود و مشتری ها را مال خود کند؛ از دور تر صدای توپ بچه ها که می خورد به دیوارهای خانه خرابه می آید. دروازه غار بیدار می شود و اینجا همان جایی است که مینا وقتی از کوچه هایش می گذرد، دست می گذارد روی چشم های آبی پسرش تا نبیند و <<مثل پدرش بار نیاید>> همان جایی است که مرد ها هرچه در می آورند و نمی آورند می دهند به ساقی ها و زن هایشان کم کم دارند یاد می گیرند که دنبال کاری بروند، هنری یاد بگیرند و خرج زندگیشان را تأمین کنند. آن سو تر، دیوارهای پارک محله بالا آمده اند، راه معتاد ها به آن بسته شده و حالا روزهای دروازه غار هم کم از شب هایش ندارد که درباره اش می گویند: <<اینجا شب ها یک ایالت دیگر است.>> خطی های مترو مولوی به بازار پارچه فروش ها، تمام موسسه های مردم نهاد را می شناسند، راننده می گوید: <<از اول بگو آوای ماندگار. مربی هستین؟ اگر عجله دارید دونفر جلو بشینید زود حرکت کنیم.>> همان وقت تاکسی دیگری با دو سرنشین در صندلی جلو راه افتاده اند. در کوچه های باریک، جا به جا مرد ها نشسته اند و می کشند: <<این دو تا رو دیدی؟ داشت مواد می فروخت.>> چند قدم مانده به موسسه، یک نفر دارد تزریق می کند. درحیاط، زن ها سر کلاس <<خشونت خانگی>> نشسته اند و در اتاق ها، کلاس های پرده دوزی و خیاطی است. سال 86، صفا پوینده این موسسه را راه انداخت. جایی که قرار است خانه دوم زنان و دختران دروازه غار باشد. هیأت مدیره پس از بیماری و فوت پوینده، مدیریت مجموعه را به علی اکبر اسماعیل پور واگذار کردند، می گوید: <<هدف این است که با آموختن حرفه ای به زنان، به آنها احساس استقلال بدهیم تا کم کم به دستمزد برسند و با آن حداقل درآمدی که خواهند داشت، بتوانند بخشی از هزینه خودشان و بچه هایشان را بپردازند. درکنار توانمندی حرفه ای می گوییم اینها باید امکان واردشدن به اجتماع را با یک سری از آموزش ها داشته باشند. بحثمان توانمندسازی اجتماعی است، مهارت های زندگی، فرزندپروری، پیشگیری از خشونت خانگی و آموزش های دیگر. در این مرکز مشاور و روانشناس مستقر است. هدف، ارتقای اجتماعی است.>> در یک کلاس بچه ها منتظر مادرانشان اند و با یک مربی بازی می کنند. کلاس دیگر خالی است اما با قفسه هایی پر از کتاب: <<هدف دیگر ما آموزش سوادآموزی است. تا الان بحث آموزش پایه اول دوم و سوم با سیستم آموزش وپرورش برگزار می شد. سه کلاس برای خانم ها داشتیم. الان برای سوادآموزی زنان با نهضت صحبت کردیم که مربی های ما را آموزش دهند و براساس نهضت جلو برویم، چون برای زنان گیرایی بیشتری دارد و یادگیری آن سریع تر است. بحث دیگر ما این است که با فنی- حرفه ای لینک شویم که بتوانیم برای آموزش هایی که می دهیم، گواهی فنی- حرفه ای هم بدهیم. برای کودکان هم برنامه های متنوعی تدارک دیده شده، 140 کودک و نوجوان برای برنامه های تابستان ثبت نام کرده اند، موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان با طرح << با من بخوان>> به کمک ماندگار آمده است، کلاس های خلاقیت، نقاشی، موسیقی هم داریم.>> زن های اتاق طبقه بالا می آیند به راهرو، پرده ها آویزان بین دست های شان و اندازه می گیرند. دو طبقه پایین تر، در زیرزمین موسسه، لباس ها، کیف ها، پتو ها و وسایل تزیینی، سال هاست جای سرنگ ها را گرفته اند. زهرا بیگلی یکی از مربیان می گوید: <<این زیرزمین را در زمان خانم پوینده با کمک خودشان از سرنگ ها پاک کردیم، مدت ها زمان برد، حالا شده انبار تولیدات ما.>> دروازه غار به یک روایت ۱۹ هزار و به روایت دیگر ۲۶ هزار نفر جمعیت دارد. منطقه ای که نخستین بار سال ۷۹ با فعالیت های انجمن حمایت از حقوق کودکان برجسته شد. همان سالی که مریم، بازی با دخترهای فامیل را رها کرد و رفت سر کلاس. اسماعیل پور می گوید: <<آن زمان ما یک سری جوان هایی بودیم که در فضای باز پارک خواجوی کرمانی کار آموزش کودکان کار را شروع کردیم. فضا به قدری بد بود که اول مربی ها سرنگ ها را جمع می کردند، فضا تمیز می شد و بعد ما شروع می کردیم به آموزش بچه ها. فرهنگسرای خلوتی در آن محل بود که وقتی استقبال بچه ها را دیدند، روزهای جمعه فرهنگسرا را دراختیار ما گذاشتند، بعد با کلی دوندگی توانستیم برای روزهای جمعه یک مدرسه بگیریم. الان ngoهای زیادی در این محله فعالیت می کنند اما با تمام فعالیت هایی که انجام شد، اتفاق خاصی در منطقه نیفتاده است. توان تشکل ها محدود است و برنامه ریزی نهادهای متولی هم بنا به دلایل زیاد همواره به ناکامی منجر می شود، بافت همان بافت و فقر همان فقر است. هرچند این اواخر تعامل بسیار خوبی بین شهرداری و بهزیستی و آموزش وپرورش منطقه با نهادهای مدنی ایجاد شده است اما ngo ها با تمام تجاربشان همچنان در تصمیم گیری های کلان برای آسیب های اجتماعی دخالت داده نمی شوند>>. می گویند قرار است یک مجتمع تجاری فرا منطقه ای در این محله ساخته شود. جایی باشد که فضا را تغییر دهد، ساکنان نقاط دیگر شهر را بیاورد این جا و رفت وآمدشان بافت محله را عوض کند. ۱۹ تا ۲۶ هزار نفری که در این محله زندگی می کنند، وقتی سرشان را بالا بگیرند، آخرین طبقه این مجتمع را خواهند دید و مریم و مینا پایشان به این مغازه ها باز می شود؟