شماره ۱۲۵۳ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۳۰ مهر
صفحه را ببند
فلکه اول

|  شهاب نبوی |  توی یکی از همین صفحات مجازی با هم آشنا شدیم. من چرک‌نویسی می‌کردم‌ و او هم برایم کامنت می‌گذاشت که «آفرین، خیلی خوب بود.» تا این‌که یک‌بار بهش پیام دادم و ازش پرسیدم «ببخشید، من ساعتم رو گم کردم. می‌خواستم ببینم توی محله شما الان ساعت چنده؟» خب احمقانه‌تر از این نمی‌شد به کسی پیشنهاد آشنایی داد؛ اما من همیشه استاد راه‌کارهای احمقانه بودم. اول کلی خندید و بعد توضیح داد که برای فهمیدن ساعت می‌توانم به پایین همین کامپیوتری که دارم با آن چت می‌کنم نگاه کنم. ازش به‌خاطر راهی که جلوی پایم گذاشته بود کلی تشکر کردم و سعی کردم بخوابم؛ اما نمی‌شد خوابید. دلم با همان کامنت‌ها و ایموجی‌های خنده برایش رفته بود. دوباره بهش پیام دادم و این‌بار ازش پرسیدم «چرا متن‌های من رو می‌خونی؟» گفت: «چون به‌نظرم خیلی مسخره و خنده‌دار هستند.» ذوق زده شدم و گفتم: «خیلی ممنون. من کلا آدم مسخره و دلقکی هستم. اینو تمام کسایی که یک‌بار بامن روبه‌رو شدند، می‌تونند شهادت بدند.» کم‌کم باهم آشنا شدیم. یک‌بار ازم خواست تا عکس واقعی‌ام را نشانش دهم. پشت میز کارم نشستم. طوری‌که فقط از گردن به بالایم معلوم باشد و از همکارم خواستم ازم عکس بگیرد. عکس را که فرستادم گفت: «پس بقیه‌ات کو؟» قضیه را با شوخی و خنده پیچاندم. ترسیدم بگویم باقی‌ام شامل چهل، پنجاه کیلو اضافه وزن است که پشت میزم پنهانش کرده‌ام. فردایش رفتم دکتر تغذیه و شروع کردم به رژیم گرفتن. چون بهش گفته بودم وزنم 90 کیلو است، هفت ماه تمام برای دیدنش کلاس گذاشتم و گفتم وقت ندارم و نمی‌توانم و آخر سر گفتم: «آقاجون، من اصلا زندانم. بذار آزاد که شدم هم‌دیگه رو می‌بینیم.» به شوق دیدنش هفت ماهه پنجاه کیلو وزن کم کردم و برای نخستین بار به دیدنش رفتم. او همانی بود که در عکس‌هایش دیده بودم؛ اما من دیگر هیچ شباهتی به گذشته‌ام نداشتم و کلی لاغر شده بودم. چندسالی از آن ماجرا می‌گذرد. تا چند وقت دیگر پسرمان به دنیا می‌آید و او که حالا همسرم شده، همیشه می‌گوید: «هیکل مرد باید متناسب باشه. خدا کنه قد و وزن و هیکل بچه‌ام به خودت بره، نه اون خواهرهای بشکه‌ات.» من هم توی دلم دعا می‌کنم که هیچ‌وقت این چیزهایش به من نرود...


تعداد بازدید :  430