شماره ۱۲۵۳ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۳۰ مهر
صفحه را ببند
من و ریموند کارور و ماکارونی با پنیر لیقوان

جابرحسین‌زاده/طنزنویس

فقط 20سالم بود که قبل از خواب، خوراک لوبیا خوردم و خواب مرحوم ریموند کارور را دیدم. البته آن‌موقع تازه مرحوم شده بود و اساسا من هم 15‌سال بعد فهمیدم ریموند بوده. آن‌موقع فکر می‌کردم اکبر عبدی با گریمِ سنگین آمده به خوابم و خیلی هم خوب فرو رفته توی نقشش. نقش آدمِ منگِ ناامیدِ بدبین به زندگیِ روزمره. لم داده بود روی کاناپه و ناف و شکم بزرگش از زیر پلیور کرم- زرشکی‌اش افتاده بودند بیرون و توی یک لیوان بزرگ، بنا بر مقتضیاتِ ممیزی قهوه می‌خورد. اصلا بگو چای می‌خورد، خلاصه یک چیز مجاز بی‌دردسری می‌خورد. اصولا این را همه می‌دانند که مرحوم اعتیاد داشت به نوشیدنِ دمنوش گل‌گاوزبان و آخرش هم توسط انجمن گل‌گاوزبانی‌های بی‌نام توانست اعتیادش را ترک کند. توی خواب، من هم به رسم ادب دو زانو و با گردنی خم‌شده نشسته بودم روبه‌رویش و ریموند با ترکه می‌زد توی سرم و یک بند مزخرف می‌گفت: «فکر کردی آخرش چی میشه؟ تو هم میشی یکی از میلیون‌ها موجود افسرده و سردرگمی که سر ساعت بیدار میشن، میرن سرکار و غروب خسته برمی‌گردن ولو میشن جلوی تلویزیون و مدام توی این فکرن که آخر هفته کسالت‌بارشون رو چه‌جوری بگذرونن و فکر کنن به قسطِ عقب‌افتاده ماشین لباسشویی و خیره بشن به طاووس آزادِ توی حیاطِ خونه همکارشون که از سر ناچاری دعوتشون کرده و هیچ ارتباط جدی‌ای هم قرار نیست بینشون شکل بگیره» بنده خدا عادت کرده بود در مورد جامعه دلزده و مصرف‌گرای آمریکا غر بزند و نفهمیده بود اشتباها نزول اجلال کرده وسط هیجانِ خاورمیانه. آن شب تا خود صبح ترکه زد توی سر و صورتم و غرولند کرد. سال‌ها بعد، یک هفته بعد از تولد 35سالگی‌ام، باز سروکله‌اش پیدا شد و این‌بار به جای ترکه، چوب بیسبال دستش گرفته بود. این‌بار دیگر می‌شناختمش. شکمش گنده‌تر شده بود و به زحمت نفس می‌کشید و پشتِ هم سیگار دود می‌کرد. گفت: «دیدی؟» شام یک عالمه ماکارونی با پنیر لیقوان خورده بودم و بلافاصله خوابیده بودم و برای همین انتظار چیزی کمتر از دخترهای جن‌زده ژاپنی که روی سقف راه می‌روند و موهای بلندشان را پخش می‌کنند، توی صورتشان نداشتم. البته ریموند هم کم‌ترسناک نبود. با آن شکم گنده و چوب بیسبال ولو شده بود روی مبل و چوب را می‌چرخاند توی هوا و معلوم نبود کی قاطی کند و محکم بکوبد توی سرم. باز هم دو زانو نشسته بودم روبه‌رویش. گفت: «دیدی آخرش هیچی نشد؟ رسیدی به حرفم؟» دلم می‌خواست بلند شوم و همان چوب بیسبال را خرد کنم توی سر و صورت این پیام‌آورِ ناامیدی. ریموند ادامه داد: «دوست داری دیگه بیدار نشی از خواب؟ دلت می‌خواد یک‌ساعت صبح و دوساعت غروب توی ترافیک نیایش و صدر نمونی؟ می‌خوای؟» جوابش را ندادم، چون اصولا توی خواب حرف نمی‌زنم و اعتقادی هم به این کار ندارم. چوب را برد بالا و گفت: «جواب بده حیوان. وقت منو نگیر» با سر اشاره کردم که بله دلم می‌خواهد توی ترافیک نمانم ولی ریموند سر تکان‌دادنم را به سوال اولش در مورد بیدارنشدن و مردن گرفت و برای همین ضربه محکمی زد توی ملاجم. توی خواب مُردم و تا ماکارونی‌ها و پنیرها سر نوبتِ هضم‌شدن، دعوایشان بالا بگیرد توی معده و من را از دل‌پیچه بیدار کنند، قدری همراه روح آن مرحوم سیگار کشیدیم و در مورد مزایای سرطان ریه صحبت کردیم. وقتی بیدار شدم، ساعت نزدیک 5 صبح بود. یک‌ساعت زودتر بیدار شده بودم و باید برنامه‌ریزی می‌کردم کمبود خوابم را شب بعد حتما جبران کنم. برای کارمندِ کارمندزاده‌ای مثل من، یک‌ساعت کسر خواب اهمیتی فاجعه‌وار دارد در حد ابتلا به سرطان ریه. آن روز موقع برگشتن از کار، توی ترافیکِ کُشنده غروب تهران، مدام فکر می‌کردم به شکم بزرگ کارور و این‌که چرا روحش داشت همچنان به چاق‌شدن ادامه می‌داد!

 


تعداد بازدید :  545