شماره ۱۲۹۸ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۸ آذر
صفحه را ببند
کوچه سوم

|  داود نجفی |  شب یلدا پدربزرگ می‏گفت: «بچه‏ها تا می‏تونین هندونه بخورین تا کل زمستون رو سرما نخورین» ما هم که شیرینی هندوانه را به درد آمپول ترجیح می‏دادیم، مثل بز، هندوانه‏ها را با پوست ‏خوردیم. بعد پدربزرگ همه را دور کرسی جمع کرد و یک فال حافظ برای همه گرفت و فال همه را هم در مورد نیکی به والدین به‌خصوص بزرگان فامیل تفسیر کرد. شب موقع خواب از پدربزرگ پرسیدم: «آقاجون شب یلدا چقدر از بقیه‏ شبا درازتره؟» پدربزرگ نگاهی به بابا کرد و یک‌ دستی هم روی شکمش کشید و گفت: «خیلی طولانیه باباجون، تقریبا دو سه روز طولانی‏تر» نیمه‏های شب هندوانه‏ها میل خروج داشتند و من‏ هم به خیال این‌که شب یلدا حداقل چندروزی بلندتر است، با آرامش خودم را خیس کردم، به امید این‌که تا صبح خشک می‏شوم. صبح مادرم، من و رختخوابم را پرت کرد توی کوچه تا درس عبرتی بشوم برای دیگران. از آن روز هم از یلدا متنفرم و هم از هر چیزی که طولانی و دراز باشد.


تعداد بازدید :  378