شماره ۱۲۹۸ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۸ آذر
صفحه را ببند
سرای بی‌کسی

مریم سمیع‌زادگان نویسنده

پارک خلوت است و خالی،  مصداق بارز «پرنده پر نمی‌زند» و شعر هوشنگ ابتهاج: «در این سرای بی‌کسی،  کسی به در نمی‌زند،  به دشت پُر ملال ما،  پرنده پر نمی‌زند». با خودم فکر می‌کنم ابتهاج موقع گفتن این شعر چه حالی داشته و چه تنهایی بزرگی را تجربه کرده که این بیت آمده به ذهنش! دیدن پیرمرد رشته افکارم را پاره می‌کند،  بساطش را جای عجیبی پهن کرده،  کنار حوض بزرگ پارک روی چمن‌ها، کز کرده و یقه کاپشن سربازی‌اش را توی دو مشت گرفته و زل زده به آب. حوض خالی است و هیچ ماهی قرمزی توی آن دیده نمی‌شود،  انگار همه‌شان از ترس گربه دزده خزیده باشند زیر آب یا از ترس کلاغ‌های گرسنه خودشان را یک‌جایی گم و گور کرده باشند. به بهانه خرید می‌روم نزدیک‌تر. چین و چروک‌های صورت پیرمرد شبیه کویر حاج علی قلی دامغان است،  عمیق و پرشیار،  قاچ قاچ. کلاه کاموایی سرمه‌ای با حاشیه سفید به سر کرده، دستکش‌های مشکی‌اش نخ‌کش شده و روی یکی از انگشت‌ها سوراخ ریزی دارد،  کاپشن‌اش زیادی گشاد است،  انگار مال خودش نباشد و عاریه باشد. دور و برش،  روی چمن‌ها،  پُر است از برگ‌های زرد و نارنجی،  برگ خشک‌شده‌ای برمی‌دارد و دم‌برگش را بین سرانگشت اشاره و شست تاب می‌دهد،  دورانی، به چپ و به راست،  نوبتی... سر که بلند می‌کند،  نگاهم را می‌دزدم و خودم را مشغول تماشای حوض نشان می‌دهم. زیر لب می‌گوید: «حوض هر چقدر هم قشنگ باشد بدون ماهی قرمز اسمش حوض نیست.» چشم‌ها را روی هم فشار می‌دهد؛ نه یک بار،  چند بار؛ یک طور تیک عصبی شاید. با حسرت سرش را تکان می‌دهد: «حوض این پارک خیلی تنهاست، دلم برایش می‌سوزد. خدا رو شکر که من تنها نیستم، ‌هزار مرتبه شکر.» برگ را پرت می‌کند روی چمن‌ها و دوباره یقه کاپشنش را توی دو مشت می‌گیرد: «...صبح‌ها پسرم قبل از رفتن به پادگان،  من را ترک موتورش می‌نشاند و تا این پارک می‌رساند،  شب هم می‌آید دنبالم... وقتی می‌رسیم خانه،  مادرش روی پله‌ها منتظرمان نشسته،  شمسی خانم زن زندگی است،  باسلیقه،  کدبانو،  امکان ندارد من را بی‌غذا بگذارد... بگذار ببینم امروز چه پخته!» این را می‌گوید و در قابلمه آلومینیومی قُر شده کنار دستش را برمی دارد و سرش را می‌برد نزدیک و بو می‌کشد: «به به،  چه عطری دارد،  عطر قورمه سبزی همیشه مستم می‌کند.» خوف می‌کنم،  قابلمه خالی است. ناخودآگاه یک قدم عقب می‌روم. لبخند می‌زند و در قابلمه را می‌گذارد: «یکی نداند فکر می‌کند من دله هستم،  مثل کسی که صد‌سال قورمه سبزی نخورده باشد. حالا خوب است شمسی خانم هر روز غذا می‌پزد،  تا به حال نشده من را بی‌غذا راهی کند،  دیروز خورشت قیمه درست کرده بود و پریروز...» چشم‌هایش را تنگ می‌کند،  انگار یادش نمی‌آید پریروز چه خورده: «شمسی خانم شب‌ها غذایم را آماده می‌کند و می‌ریزد توی این قابلمه... که صبح پسرم معطل من نشود،  رحمان پسر خوبی است،  به فکر من است،  این کاپشن هم مال اوست،  داده به من،  سرما نخورم... آخر دیگر به آن احتیاجی ندارد،  به دردش نمی‌خورد.» چشم‌ها را روی هم فشار می‌دهد،  نه یک بار،  چند بار....
پارک خالی،  حوض خالی،  قابلمه خالی،  شمسی خانم کجاست،  رحمان کجا؟


تعداد بازدید :  749