شماره ۱۳۱۶ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۱۹ دي
صفحه را ببند
کاخ‌های آرزو که فروریخت و روزگار سرکوبی فرارسید، عمو دیوانه شد
خون پدرت را از من می‌خواهی

آبان روزگار| بخشی مهم از تاریخ سیاسی-اجتماعی ایران در نیمه نخست سده چهاردهم خورشیدی با رویارویی‌های بزرگ حکومت پهلوی با عشایر غرب و جنوب کشور پیوند خورده است. ایلات به‌ویژه قشقایی‌ها به پشتوانه هزاره‌ها و سده‌های حکمروایی و آزادی در سرزمین‌هایی پهناور، به آسانی به زیر سایه یک حکومت نیرومند مرکزی نمی‌رفتند؛ حکومت نیز این دوری از تمرکز را برنمی‌تافت. این وضعیت برخوردهایی بزرگ را در پی می‌آورد «قشقایی‌ها عادت کرده بودند که هرچند‌سال یک‌بار به کوه و بیابان بزنند و با زورمندان داخلی و خارجی دست‌وپنجه نرم کنند. این قوم و قبیله در اواخر دوره قاجاریه به مرحله‌ای از رشد حیاتی خود رسیده بود که کم‌کم به خیال کشورگشایی افتاده بود و هوس می‌کرد که سلسله‌ای بر سلسله‌های عشایری تاریخ ایران بیفزاید، غافل از آن‌که زمان یار و مددکارش نبود و جنگ‌افزارهای جدید مجال و میدانی به سوار و تفنگچی قدیم نمی‌داد. قشقایی‌ها در دهه نخستین حکومت پهلوی نیز از این هوس نابهنگام دست برنداشتند و چندین بار با نیروهای روزافزون نظامی گلاویز شدند، لیکن سرانجام گرفتار شکست و تفرقه گشتند و کارشان به تسلیم و اسارت کشید. کاخ‌های آرزو فروریخت و دوران سرکوبی و قلع و قمع فرارسید.» این روایت محمد بهمن‌بیگی، بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری در ایران و نویسنده، در کتاب «اگر قره‌قاج نبود (گوشه‌هایی از خاطرات)»، ما را به روزگاری می‌برد که کشاکش‌های سران ایل در رویارویی با حکومت مرکزی، آوارگی و گرفتاری طایفه‌ها و خانواده‌هایی از ایل قشقایی را در پی آورد.
او یادآور می‌شود، پدر و سه نفر از عموهایش با آن‌که از بزرگان ایل نبودند، اما سهمی بزرگ در پیگردها و کیفرهای حکومتی یافتند؛ دستگیری و تبعید به همراه زن‌ها و بچه‌هایشان، کمترین مجازاتی بود که حکومت پهلوی اول برایشان روا داشت. پایتخت روبه‌ شد و وسوسه‌انگیز اما برای تبعیدی‌ها هیچ دلخوشی نداشت «روزگار ما در تهران به سختی می‌گذشت. دستمان از داروندارمان کوتاه بود [...] به حاشیه‌نشینان شهر پیوسته بودیم و در سال‌هایی که خندق شمال تهران هنوز پر نشده بود بیرون دروازه دولت زندگی می‌کردیم.» سختی روزگار تبعیدی‌های ایل اما تا همین اندازه نبود؛ شوربختی با گذر زمان افزون می‌شد «خانه ما هر‌سال دست‌کم یک بار عوض می‌شد و همین که برق و خیابان می‌آمد و کرایه‌ها بالا می‌رفت، ما به نقطه‌ای ارزان و دورتر نقل مکان می‌کردیم. هیچ‌کس نمی‌توانست با ما آمدوشد کند. زیر نظر دستگاه شهربانی بودیم. آشنایان سابق جرأت نداشتند که احوال ما را بپرسند. [...] تبعید سیاسی زمان رضا شاه شوخی نبود. ماموران آگاهی دایم مراقب ما بودند.»
کودکان در تاریخ شاید آسیب‌پذیرترین بخش جامعه در زمانه‌های ناآرامی و بلا بوده باشند؛ آنها که کمترین نقش را در پیدایش آن وضعیت‌ها دارند، اما بیشترین آسیب‌ها را می‌پذیرند، بی‌آن که دریابند چرا و چگونه چنان شده است «تحمل چنان رنج بزرگ برای بزرگ‌ها دشوار و برای کوچک‌ها دشوارتر بود. پدران ما می‌توانستند، ساعات بسیار، در اتاقک‌های دودآلود بنشینند و با آب‌وتاب درباره گذشته سخن بگویند و گرفتاری‌های خویش را ناشی از غیرت و حق‌طلبی بدانند ولی ما بچه‌ها از این قبیل حماسه‌ها و ادعاها سردرنمی‌آوردیم و راهی جز آن نداشتیم که در آتش فقری جانکاه و عریان، بدون این پوشش‌های ساختگی دست و پا بزنیم. [...] ما بچه‌ها گناهی نداشتیم. گناه ما فقط این بود که در زمان رضا شاه و در ایل قشقایی به دنیا آمده بودیم. زمان و مکان تولد ما، گناه‌های ما بودند.»
محمد بهمن‌بیگی، در همان روزگار کودکی، روزهای خوش ایل را به یاد می‌آورد؛ زمانی که طبیعت زیبای فرش خانه‌شان بود و سقفی به بزرگی آسمان بر سر داشتند. اکنون اما جای آن همه زیبایی‌ها و سرخوشی‌ها را تلخی تبعیدگاهی هرچند به بزرگی پایتخت گرفته بود «تابستان‌های مطبوع، زمستان‌های نیمه‌گر، چشمه‌سارهای دل‌انگیز، تل و تپه‌های گُل‌پوش، جنگل‌های خرم، دشت‌های گسترده و اسب‌های سواری همه از دست رفته بود. [...] همین که پا را از خانه بیرون می‌نهادیم، اگر تابستان بود تا قوزک در خاک و اگر زمستان بود تا زانو در گِل فرومی‌رفتیم.» نویسنده کتاب «اگر قره‌قاج نبود (گوشه‌هایی از خاطرات)» برای توصیف آن وضع سخت در هنگامه‌های زمستان‌های دشوار پایتخت، از باورهای ایل یاری می‌جوید «برف و یخبندان را در ایل نفرین خدایی می‌پنداشتند. ما دچار نفرین خدایی شده بودیم. همین که سوز سرما می‌رسید، همسایگان تنگدست ما نیز پای کرسی می‌نشستند ولی ما از تدارک همین دستگاه ساده هم ناتوان بودیم.»
تبعیدی‌ها هرچند زیر فشاری سهمگین بودند، اما نمی‌توانستند دست‌بردست گذاشته، نابودی خود و خانواده‌شان را به تماشا بنشینند؛ آنها از ایل آمده بودند و ایلیاتی همواره در هنگامه‌های بلا راهی برای گریز یافته است «یکی از عموهایم که مستبدتر از دیگران بود، فرماندهی مالی خانواده‌ها را به عهده گرفته بود. فرمان بی‌چون و چرایش این بود که نان‌های خشک و شب‌مانده را در آب بخیسانیم و نوش جان کنیم. بعضی از سخنانش را که همیشه در گوشمان می‌خواند هنوز به خاطر دارم: ما را نمی‌کشند، زجرمان می‌دهند. می‌خواهند به گدایی بیفتیم. می‌خواهند به در خانه این و آن برویم.»
محمد بهمن‌بیگی، خود را در آن میانه از همه بی‌چاره‌تر می‌داند «زیرا تنها بچه‌ای بودم که به مدرسه می‌رفتم. زحمت رفت‌وآمد و خرج‌وبرج مدرسه فراوان بود.»
همه سختی‌ها یک‌سو اما داستان عموی دیوانه و شیفته، سوی دیگر! بهمن‌بیگی همزمان با توصیف آن وضع دشوار و تلخ، روایت گرسنگی‌ها و سرخوردگی‌ها و تماشای بی‌عدالتی‌ها به‌ویژه برای زنان و کودکان، به یکی از عموهایم اشاره می‌کند که زیر بار آن فشار رفته‌رفته می‌خمید و از راه عقل به‌درمی‌رفت «این مرد که روزی و روزگاری از قهرمانان نامدار و جنگ‌آزموده قبیله بود [...] در صحنه نبرد رقیب و همآوردی نداشت [اما] پس از سال‌های دیرپای زندان و تبعید به شکل پیرمرد ناتوانی درآمده بود. او بیش از همه یاران و برادران رنج شکنجه کشیده بود.» سختی‌ها و دشواری‌های روزگار شاید یک مرد ایل را از پای درنیاورد، اما تماشای گرفتاری‌های خانواده و دیگر اعضای ایل، آن هم زمانی که دست‌هایش بسته باشد، او را از پای درخواهد آورد «عمو در ایل که بود شیفته موسیقی بود [...] از آن صداهایی بود که غرور و غیرت می‌آفرید و نشاط و طرب می‌انگیخت، لیکن در تهران خفیف و اندوهبار شده بود. [...] جویی باریک که فقط گهگاه زمزمه‌ای می‌کرد [...] کار عمو از زمزمه به فریاد کشید. فشار زندگی کمرش را خم کرد. او کم‌کم دچار یک نوع بیماری شد: عمو هر روز در ساعاتی معین، درست در ساعاتی که مردم به خواب و آرامش نیاز داشتند فریاد می‌کشید. فریادهای بلند و دلخراش می‌کشید. روزی نبود که داد و بیداد تازه‌ای راه نیندازد و شبی نبود که خفتگان را بیدار نکند. برادرانش نگران و شرمنده می‌شدند. همسایگان گاه دل می‌سوختند و گاه پرخاش می‌کردند. گله‌ها و اعتراض‌ها سودی نمی‌بخشید.» دیوانگی عمو اما گویی پایانی نداشت «از تنهایی و انزوا می‌گریخت. او در بیشترِ ساعات روز و شب بدن نحیف خود را در عبای نخ‌نمای نیمه‌پاره‌ای می‌پیچید و دم در خانه چمباتمه می‌زد. سرگرمی چاره‌ناپذیرش تماشای آمد و رفت رهگذران بود. سرما و گرمای بیرون و درون با مزاجش سازگار نبود و در هر فصل چندین بار به عطسه و سرفه‌اش می‌انداخت. عمو برای فرار از ملامت اهل خانه و خانواده که از اقامت دایم توی کوچه پرهیزش می‌دادند به یک نظریه بدیع پزشکی دست یافته بود. از سرماخوردگی تعریف می‌کرد. سرفه و عطسه را می‌ستود. زکام را برای سلامت بدن ضروری می‌شمرد و در وصف سرماخوردگی و زکام داد سخن می‌داد: [...] عطسه و سرفه سموم بدن را از میان می‌برد.» روح سرکش و مجنون عمو اما تنها زمانی آرام می‌گرفت که برادرزاده دانش‌آموزش را می‌دید و از درس و مدرسه می‌پرسید «در میان جمع فقط با من خوب و مهربان بود. از درس خواندن من راضی بود و هر وقت که سرحال بود دستور می‌داد که صفحاتی از تاریخ برایش بخوانم.»
بهمن‌بیگی آن‌گونه که خود روایت کرده است، شبی بر آن می‌شد دل به دریا زده، از عمو راز بی‌قراری‌هایش را بپرسد «یک شب پس از قرائت سرگذشتی شیرین، همین که آثار لبخند و خشنودی در چهره‌اش دیدم، دل به دریا زدم و از او پرسیدم: عمو جان، چرا این کارها را می‌کنی؟ چرا بعدازظهرها نمی‌گذاری مردم استراحت کنند؟ [...] چرا لباس‌های تازه‌دوخته‌ات را وصله می‌کنی؟» کودک که در انتظار پرخاش عموی شیفته است، ناگاه حقیقتی را درمی‌یابد که ژرفای بلندنظری، مردانگی و یاری‌رسانی مرد ایل را می‌نمایاند «عمو یک مرد رُک و صریحی بود. زودرنج و بی‌پروا بود. [...] من در انتظار پرخاش و جنجال بودم، لیکن او خونسرد و آرام با بردباری و حوصله سرش را جلو آورد و آهسته در گوشم نجوا کرد: من این کارها را می‌کنم تا دولتی‌ها اعدامم نکنند. به کسی مگو. من این کارها را می‌کنم تا دولتی‌ها برادرانم را اعدام نکنند. [...] تا دولتی‌ها خیال کنند که من و برادرانم لایق اعدام نیستیم. [...] تا پدرت را نکشند. تا تو یتیم نشوی. خون پدرت را از من می‌خواهی؟!»


تعداد بازدید :  329