شماره ۱۳۱۶ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۱۹ دي
صفحه را ببند
یک گپ دوستانه

مریم سمیع‌زادگان/نویسنده


از مانتو و مقنعه و جزوه‌های کنار دستشان پیدا بود که دانشجو هستند. پشت نیمکت پارک کیپ هم، شانه به شانه حلقه زده و روی چمن‌ها چهارزانو نشسته بودند. بینشان اندازه یک دایره کوچک فضای خالی بود که آن را هم بسته چیپسی باز شده پُر کرده بود. از روی ادب طوری روی نیمکت پارک خودم را جا دادم که پشت به آنها نباشم. کتابی از کیفم بیرون آوردم و آن را ورق زدم. به صفحه آخر نگاه کردم. 110 صفحه بیشتر نبود. با خودم حساب و کتاب کردم، اگر دل بدهم و فکرم ‌هزارجا نرود، خواندنش یک‌ساعت بیشتر طول نمی‌کشد که صدای خسته یکی از دختر‌ها کنجکاوم کرد: «حال خوبی ندارم. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. نمی‌دانم اسمش چیست؟ شاید یک‌جور ول‌معطلی. حوصله درس‌خواندن ندارم، انگار یکی نشسته توی سرم و مدام غر می‌زند: درس بخوانم که چه؟ راستش دلم می‌خواست یک تکه زمین داشتم. شخمش می‌زدم و دانه می‌کاشتم، آبش می‌دادم و می‌رفتم یک گوشه منتظر می‌نشستم که کاشته‌هایم سبز شود.» لحظه‌ای مکث کرد، شانه‌ها را داد بالا، لب‌ها را ورچید و گفت: «سبز نشد هم نشد.» آن یکی که کنارش نشسته بود، با تعجب پرسید: «مگر دیوانه‌ای؟ شخم بزنی و دانه بکاری و آب بدهی، آخرش هم هیچ به هیچ؟» نفر سوم سرِ بازِ بسته را چرخاند سمت خودش و مشتی چیپس کف دستش گذاشت و گفت: «چرا سبز نشود؟ اگر خوب شخم بزنی و به موقع آب بدهی، خب سبز می‌شود.» یک پَر چیپس برداشت و به دهانش گذاشت. دلم می‌خواست توی بحث‌شان شرکت کنم و یک چیزی بگویم که امیدوارشان کند. مثلا بگویم ذات دانه همین است، زمین که خوب باشد و خوب سیرآب شود، بدون‌ شک سبز می‌شود که همانی که دلش می‌خواست زمینی داشته باشد، به آن بحث خاتمه داد، سلقمه‌ای به پهلوی بغل‌دستی‌اش زد و پرسید: «چرا دمغی؟» دخترک توضیح داد: دیشب زن‌عمویش زنگ زده و از مادرش 100‌هزار تومن پول خواسته. گفت: «عمو و زن‌عمویم هر دو زمانی کارمند بوده‌اند و چندسالی هست که بازنشسته شده‌اند. از خودشان خانه دارند و خوشبختانه نباید اجاره خانه بدهند. اهل بریزوبپاش هم نیستند.» صدایش خسته بود و لحنش ناامید، وقتی گفت: «قرض خواستن زن‌عمو فکرم را بدجور مشغول کرده. چرا باید معطل 100‌هزار تومن پول باشد؟ چرا باید توی این سن‌و‌سال زنگ بزند و از جاری‌اش پول بخواهد؟» تعجب کردم. حرفش و لحنش غافلگیرم کرد. فکر می‌کردم دغدغه بچه‌های این نسل مارک گوشی و مدل خودرو و برند لباسشان باشد، حالا یکی از همین بچه‌ها نگران عمو و زن‌عموی بازنشسته بی‌پولش بود. زیرچشمی نگاهش کردم. صورت ساده و معصومی داشت. چشمش افتاد به چشم من و بی‌توجه به نگاه من ادامه داد: «حس می‌کنم توی یک قایق شکسته وسط دریاییم، پارو می‌زنیم و خوشحالیم که زنده‌ایم.» بقیه با تعجب نگاهش کردند، معلوم نبود سکوتشان به معنای تأیید است یا چیز دیگر. سکوتی برقرار شد، آنها با خوردن چیپس‌شان مشغول شدند و من با کتابم که صدای یکی از آنها من را برگرداند توی جمع‌شان: «آن خانم را می‌بینید بربری به دست می‌آید؟ فخری خانم همسایه ماست، مادرم می‌گوید تو هنوز به دنیا نیامده بودی که خبر مفقودالاثرشدن پسرش را آوردند. فکر کنم سی‌سالی می‌شود که امیدوار، منتظر نشسته تا پسرش برگردد.» سر بلند کردم سمتی که دختر با ابرو نشان داد. خانم مسنی از دور می‌آمد، مانتوی سبز بلندی به تن داشت و یکی از پا‌هایش را روی زمین می‌کشید. آمد و رسید به نیمکتی که من روی آن نشسته بودم. توی یک دستش نان و کف دست دیگرش گلدان سبز کوچکی داشت. نگاه کنجکاوم را که دید، لبخندی زد و نان را گرفت سمتم، گفت: «بفرما نان تازه...» چشمم افتاد به چین و چروک‌های زیرچشمش. زیاد بود، خیلی زیاد، شاید سی تا، به اندازه تمام سال‌های انتظارش.

 


تعداد بازدید :  893