| شهاب نبوی | بابام چند روز پیش یهویی گفت: «پسرم، منو ببر خونه سالمندان.» بعدشم رفت دستشویی. زدم زیر گریه و گفتم: «این چه حرفیه میزنی؟ شما جات رو تخم چشمهای منه. اصلا بیا بشین رو فرق سر من. یه عمر گذاشتی جلوم دو لپی خوردم، حالا من میذارم جلوتون، شما دولپی بخورید. یادته پوشک که نه، کهنه برام میخریدی؟ میبستی پشتم؛ که کمک کنه به رشدم؟ حالا منم هر چقدر لازم باشه برات ایزیلایف میخرم. نکنه کسی چیزی بهت گفته؟ دوباره این زن ایکبیری من حرفی بهت زده؟ حیف که کمربندم امروز توی راه پاره شد؛ وگرنه درش میآوردم و میزدم، سیاه و کبودش میکردم. حالا اشکال نداره، میدونم با چی سیاه و کبودش کنم. اصلا طلاقش میدم. مهرش حلال جونم آزاد. اَه، تف تو گور برادر زن صدام، چی دارم میگم؟ من که زن ندارم. نکنه عاشق شدی حاجی؟ ای بابای شیطونم، یعنی هنوزم قدرت و طراوت جوونیت رو حفظ کردی؛ یا رفتی از این محصولات ماهوارهای که باعث افزایش قدرت و شتاب میشه خریدی؟ حاجی نکنه سرطانی، چیزی گرفتی و میخوای آخر عمری بری یه جایی تا زخمها، در انزوا و به آرامی، روح و باقی چیزات رو بخورند و بتراشند؟ نکنه از ایجاد تغییر در جامعه ناامید شدی یا از حرکت بهسوی آرمانهای پیشرونده و پسرفت و عقبموندگی فرهنگی جامعه ناراحتی؟ خب، منم ناراحتم، اما راه حلش که این نیست. باید بری زیر دوش آب سرد، بعدم دوتا آرامبخش بخوری و بخوابی. نکنه حوصلهات سر میره؟ بذار برات یهدونه گوشی از این مالیدنیها میخرم برو زیر پست آدم معروفها هر چی از دهنت دراومد بارشون کن. هم خشم فروخورده و اینجور چیزهات مهار میشه، هم یکی لنگه خودت تو کامنتها پیدا میکنی و میری دایرکت و باقی قضایا...» سیفون رو کشید و اومد بیرون. گذاشت زیر گوشم و گفت: «وسایلت رو جمع کن، میخواستم برم یکی از رفقام رو بیارم خونه، اما چون خیلی حرف میزنی و بیشعوری دو تا از رفقام رو میارم. اگه بخوای میتونم توی خرپشته یه جایی بهت بدم. احمق یادش رفته هنوز چهار ستون بدنم سالمه و خرج چهار تا مثل اینم میتونم بدم...» خلاصه اینکه وقتی کسی وسط حرفش میره دستشویی، بذارید برگرده و باقیشرو بگه، بعد قضاوت کنید.