شماره ۱۳۱۷ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۰ دي
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

استاد تقلبی
زنی غمگین نزد حکیمی آمد و گفت: «همسر من خود را مرید مردی می‌داند که ادعا دارد از آینده خبر دارد. این مرد که حالا استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! حالا شوهرم می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند.» حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: «چاره این کار بسیار ساده است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد همسرت برسان و از او بخواه به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در ببرد!» چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: «سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استادش و گفت که او عقل خود را از دست داده. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!» حکیم تبسمی کرد و گفت: «شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود!»
نردبان زندگی
دزدی از نردبان خانه‌ای بالا ‌رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می‌پرسد: «خدا کجاست؟» صدای مادرانه‌ای پاسخ ‌داد: «خدا در جنگل است، عزیزم.» کودک ‌پرسید: «چه کار می‌کند؟» مادر ‌گفت: «دارد نردبان می‌سازد.» دزد از نردبان خانه پایین آمد و در سیاهی شب گم شد. سال‌ها بعد دزدی از نردبان خانه حکیمی بالا ‌رفت. از شیار پنجره شنید که کودکی می‌پرسد: «خدا چرا نردبان می‌سازد؟» حکیم از پنجره به بیرون نگاه کرد. به نردبانی که سال‌ها پیش، از آن پایین آمده بود. رو به کودک گفت: «برای آنکه عده‌ای را از آن پایین بیاورد و عده‌ای را بالا ببرد.»


تعداد بازدید :  361