شماره ۱۳۱۸ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۱ دي
صفحه را ببند
فلکه اول

|  شهاب نبوی |   چند‌سال پیش که هنوز برف و بارون توی تهران می‌بارید، یه‌روز که حسابی برف اومده بود، با چندتا از رفقام بند و بساط رو جمع کردیم تا برای اولین بار بریم پیست اسکی. سه ترک پریدیم روی موتور  و راه افتادیم. دور از جون سگ، مثل‌ هاپو  داشتیم می‌لرزیدیم. یه چند کیلومتری که رفتیم، احساس کردم دارم قندیل می‌بندم. تصمیم گرفتم سرعت رو بیشتر کنم تا قبل از اینکه کامل یخ بزنیم برسیم. این زیاد کردن سرعت خیلی جواب داد، چون بعد از چند دقیقه احساس کردم موتور خیلی سبک شده و روون‌تر حرکت می‌کنه. وسط راه پلیس راهنمایی و رانندگی بهم گیر داد. به جناب سروان التماس ‌کردم که موتور رو نبره پارکینگ. جناب سروان گفت: «آخه من چیه این لگن رو ببرم پارکینگ؟ از قیافه‌ات هم مشخصه با این وضعیتت زیاد زنده نمی‌مونی، نمی‌خوام آخر عمری نفرینم کنی. برو به سلامت.» خواستم راه بیفتم که یهو دلیل سبک شدن موتور رو کشف کردم. غلام و جابر، انگار وقتی سرعتم رو زیاد کرده بودم، پرت شده بودند پایین‌. با نگرانی گازش رو گرفتم تا برگردم و سوارشون کنم. هی فکر می‌کردم، دقیقا کجای مسیر بود که احساس کردم موتور خیلی سبک و روون داره حرکت می‌کنه. این‌قدر برگشتم تا بالاخره پیداشون کردم. سر یه خیابون نشسته بودند و داشتند سیگار می‌کشیدند. بدون اینکه حرف بزنند پریدند پشت موتور و حرکت کردیم. نزدیکای ظهر بود که دوباره رسیدیم  به همون پلیسی که صبح باهام حرف زد. دوید وسط جاده و ایست داد. مثل میگ‌میگ از کنارش رد شدم و  دست تکون دادم و گفتم: «جناب سروان من همونم، اینام رفیقام هستند. ترمز ندارم، برو اون‌ور، الان له می‌شی.» هنوز چند صد متری از پلیس دور نشده بودیم که «گشت ایجاد امنیت در جاده‌های منتهی به پیست در روزهای تعطیل» جلومون رو گرفت. یکی دو ساعتی سوال و جواب کردند که «از کجا آمده‌اید؟ آمدن‌تون بهر چه بود؟» بعد دیدن به ریخت و تیپ و موتورمون نمیاد عرضه کارایی که اونا می‌گن رو داشته باشیم، ولمون کردند. چهار پنج کیلومتری پیست که رسیدیم، موتور پنچر شد. گرفتیم دست‌مون و پیاده راه افتادیم. تا رسیدیم بالا دیدیم همه دارند برمی‌گردند. بعد از اون نفرین کردیم که دیگه تهران برف نیاد و همه پیست‌ها تعطیل بشن.


تعداد بازدید :  536