یاسر نوروزی طنزنویس
در زمستان باید برای درمانگاههای کشور یک میله هم در نظر بگیرند؛ چون آنقدر شلوغ میشود که یک عده در صف رفتن به مطب میایستند و بالاخره آدم باید یک چیزی را بگیرد دستش. غیر از اینها بچه هم دنبالم بود و با حال نزارم واقعا طاقت نداشتم. این ویروس جدید عجب زهرماری شده؛ یک معجون کامل از تب، تهوع، اسهال، استفراغ و تمام حالات زهرماری. برای همین ناچار نشستم روی زمین. بچه هم گیر داده بود آن وسط نقاشی بکشد! یادش رفته بود همین دو روز پیش با چه مصیبتی آورده بودمش دکتر. بچهام همین است؛ خوب که میشود، هار میشود! شل و وارفته یکی از مدادرنگیها را از توی کیفش درآوردم و کاغذ دادم دستش خط خطی کند بلکه دست از سرم بردارد. نیم ساعت بعد اما وقتی منشی با صدای بلند اسمم را میخواند، دیدم بچهام آن گوشه درمانگاه مشغول خاکبرداری گلدان است؛ با همان مداد! رفتم آستینش را گرفتم تا نوبتم را چپاول نکردهاند، بهدو بروم توی مطب اما به محض اینکه پا گذاشتم دکتر گفت: «استامینوفن نوشتم، تبش رفت بالا بهش میدی. مایعات هم زیاد بخوره. پاشویه هم هر چند ساعت یه بار!» بعد بدون اینکه سرش را بلند کند، دکمه نوبتدهی را زد. فورا گفتم: «ولی شما که هنوز ندیدی؟» که گفت: «دیدن نمیخواد که! مشخصه دیگه! بجنب مردم معطلن، بفرما!» وضع بیماری دوز عصبانیتم را آنقدر بالا برد که داد زدم: «مریض منم، نه این بچه!» اما به خاطر سرماخوردگی صدایی که از حلقم درآمد آبروریزی بود؛ صدایی نحیف و کمجان مثل لولای دری قدیمی که روغن نخورده باشد. با این حال طرف باز هم سرش را بلند نکرد. یک برگه دیگر برداشت و همانطور که مینوشت گفت: «آموکسیکلاو باید مینوشتم چون بچه شیر میدی ننوشتم! عوضش مایعات تا میتونی بخور، به شوهرت هم بگو پاشویه کنه هر چند ساعت!» با تعجب گفتم: «سرتو بگیر بالا ببین! من مَردَم نه زن!» برای اولینبار سر بالا میگرفت و عینکش را عقب میزد اما به روی خودش نیاورد. گفت: «چه فرقی داره خانم؟! ببخشید آقا!» خیلی کظم غیظ کردم که نخواستم فرقش را نشانش بدهم. دست بچه را گرفتم و در را محکم کوبیدم به هم. ناگهان بیرون مطب، تمام جمعیت منتظر نگاهم میکردند. منشی هم از سر جایش بلند شده بود. گفت: «آقا رعایت کنید! اینجا درمانگاهه!» با فریاد گفتم: «چه درمانگاهی؟ این اصلا معاینه نمیکنه که! همینطوری الکی پشت هم فقط داره نسخه مینویسه!» یکی از پرستاران كه از اتاقی دیگر بیرون میآمد، آمپول دستش بود و طوری جلو میآمد كه انگار میخواهد برای تنبیه آن را به من بزند! گفت: «بفرمایید بیرون والا زنگ میزنیم 110!» منشی هم گفت: «اگه نمیدونستید بدونید که این کار شما جرمه!» با پوزخند گفتم: «جرم؟» و دیدم که برگه معاونت درمان را نشانم میداد. برگهای بود که بالای آن اسم معاونت درمان وزارت بهداشت حک شده بود. زیر آن هم نوشته بود توهین به مأمور دولت حین انجام وظیفه از فلان ماه تا فلان ماه حبس و مجازات و مکافات و تنبیه و داغ و درفش. بیرون که میآمدم بچهام گفت: «بابا! خوب شدی؟» نگاهش کردم و گفتم: «آره بابا! از این بهتر نمیشه!»