مریم سمیعزادگان نویسنده
حسن نقاش را فقط من میشناختم و مامان. مامان برای اینکه بچه سرتقاش را یک جا بنشاند تا کمتر توی دست و پایش بپلکد، قصه میبافت. قصههایی که اوایل فقط شوخی بود و کم کم شکل منحصر بهفردی گرفت و دنبالهدار شد. اسمش را هم گذاشت «ماجراهای حسن نقاش». حسن نقاشِ قصههای مامان، نه بوم پارچهای داشت، نه سه پایه. پالت هم نداشت. سطل رنگی داشت و قلممویی، با یک نردبان چوبی که گاهی لق میزد. نقاش ساختمان بود. مامان میگفت درس نخوانده و سواد درست و حسابی ندارد، اما آرزو داشته شغل خوبی داشته باشد و به مردم خدمت کند. گاهی آدم مفیدی بود و کارهای خوبی میکرد. برای پیرزن بیکس و تنهای همسایه نان میخرید. دست مرد کور را میگرفت و از خیابان رد میکرد. دروغ نمیگفت و پشت سر کسی حرف نمیزد. از این خانه به آن خانه حرف خبر نمیبرد و تمام سعی و تلاشش را میکرد که آدم خوبی باشد. با این حال گاهی رشته کار از دستش در میرفت و خرابکاری میکرد. یادم هست یک بار رفت بانک، دزدی و همه پولها را رابین هودوار بین مردم تقسیم کرد. یک بار هم با پیژامه و کُتی که زیر بغلش پاره بود رفت عروسی. خلاصه بچگی من پُر بود از قصههای حسن نقاش. قصههایی مثل قصههای مارتین، حسن نقاش به مدرسه میرود. حسن نقاش به عروسی میرود. حسن نقاش به شهر میرود و سیرک میرود و پیکنیک میرود و سفر میرود و... مامان هر بار قصهای میبافت و گاهی قصههایش خندهدار از آب در میآمد. با هم بلند میخندیدیم. بابا از توی اتاق داد میزد: «الهی بمیره این حسن نقاش که نمیذاره سر ظهر ما بخوابیم.» مامان انقدر از حسن نقاش گفت و گفت و قصه بافت که یک هفته قبل از عید نوروزی در خانهمان به صدا در آمد. مردی نردبان روی شانه با سطلی رنگ آویزان از ساعد دستش، دم در منتظر ایستاده بود که تعارفش کنیم بیاید داخل. با تعجب پرسیدم: «شما؟...» گفت: «من حسن نقاشام...» خودش بود، آمده بود دم خانه. با همان سطل رنگ و با همان قلممو. تازه کارش را که شروع کرد و دیواری را رنگ زد، دیدیم نردبانش هم لق میزند.