شماره ۱۳۱۹ | ۱۳۹۶ شنبه ۲۳ دي
صفحه را ببند
حکایت چهار دیدار با پنج برگزیده؛
فرصت‌هایی برای تغییر

سعید اصغرزاده| بعضی از وقت‌ها فرصت‌هایی طلایی نصیب آدمی می‌شود تا بتواند برگزیدگانی را ببیند تا شاید به واسطه آنان به درک آنچه از وجود هستی عاجز بوده نايل آید. شاید برای همه ما زمان‌هایی اینچنین در زندگی به وجود آمده باشد و شاید بسیاری از ما از این فرصت‌ها استفاده کرده و بسیاری غافل بوده باشیم. دیروز دو اتفاق افتاد که یادآور چهار اتفاق در زندگی‌ام بود؛ سه اتفاقش در اصفهان و یک اتفاق در تهران. شاید بهتر است بنویسم چهار دیدار. دیدار با چهار نفر که فقط یک‌بار بود و تکرار نشد و در خاطره‌ام ماند و گهگداری مانند نیشتری است که بر جان فرو می‌رود و بر نمی‌آید.
بگذارید داستانم را بگویم تا از ماجرا مطلع شوید: شاید حدود پانزده ‌سال پیش بود. برای دیدار با جانباز محمدتقی طاهرزاده راهی اصفهان شدم. زمان دیدار قبل از غروب بود و در این فرصت، پیش از آن دیدار با آیت‌الله طاهری اصفهانی میسر شد و پس از آن شامگاه حضور در مسجد جامع اصفهان و دیدار با حاج آقا مهدی مظاهری. حالا البته هیچ یک زنده نیستند (موضوع نفر چهارم که دیروز تشییع شد بماند در آخر مطلب). امروز هم پیکر آقای مظاهری در مقبره علامه مجلسی دفن می‌شود.
جالب این‌که در دیدار با آقای طاهری اصفهانی حرفی از نیت مسافرت زده نشد و اما در توصیه ایشان، دیدار با جانباز و پدر وی بار دیگر مورد تأکید قرار گرفت. مانده بودم که چرا این موضوع می‌تواند نقطه مشترکی بین تمامی گروه‌های اجتماعی و سیاسی باشد و آیت‌الله در پاسخم گفته بود که باید خودت ببینی! البته تأکید ایشان بر پدر جانباز بیشتر بود (و البته پدر جانباز شهید هم الان چهار سالی است که مرحوم شده است).
شهیدمحمدتقی طاهرزاده یک جانباز اصفهانی بود که در  17سالگی جانباز شد و سال‌ها در کما بود و پدرش از او نگهداری می‌کرد، روی تخت بود و بی‌حرکت؛ سفید و نورانی. فقط یک زندگی گیاهی و پدری که پروانه‌وار گرد او می‌گردید. عاجزم از بیان آنچه می‌دیدم. شاید عاشقانه‌ترین صحنه‌ای بود که تا به حال دیده بودم و پس از آن دیگر هیچگاه ندیدم. فقط مهربانی بود و انعکاس نور. ملاطفت یک پدر بود و حرف‌های نگفته فرزندی که ما نمی‌شنیدیم و پدر می‌شنید. فضایی که اصلا نمی‌شد از آن دل کَند. ترجمه‌ای برای تمامی مفاهیم داوطلبی و ایثار و از خودگذشتگی.
حالا از آن دیدار سال‌ها گذشته و جانباز معصوم‌مان سرانجام در  35 سالگی به شهادت رسید. آقا هوشنگ، پدرش نیز بعد از عمل جراحی تومور نخاع گردن دچار تنگی‌نفس شد و در  64 سالگی دار فانی را وداع گفت و به دیدار فرزند شهیدش شتافت. وی که نشان ملی ایثار را از دست رئیس‌جمهوری دریافت کرده بود و به‌ عنوان چهره ماندگار استان اصفهان به خاطر صبر و فداکاری شناخته می‌شد، 18‌ سال از فرزند جانبازش شهید محمدتقی طاهرزاده که زندگی نباتی داشت و در کما به سر می‌برد به خوبی پرستاری کرد.
اما حکایت من آن‌جا دشوارتر شد که دیدار با آقای مظاهری میسر شد. در سخنانش از دشواری‌های قبر و قیامت، سنگینی بار گناهان می‌گفت و اشاراتش هم به دعای ابوحمزه ثمالی بود. وقتی فهمید که نیت سفر دیدار محمدتقی طاهرزاده بوده است، سکوت کرد و گفت به عمل کار برآید به سخن‌دانی نیست.
حجت‌الاسلام و المسلمین مظاهری هم فوت کرد. او چهره ماندگار تبلیغ بود. برگزاری دعای ابوحمزه ثمالی در طول بیش از ۶۰ سال، تأسیس دانشگاه قرآن و معارف اسلامی، تأسیس ستاد اقامه نماز استان اصفهان، رئیس و موسس دارالقرآن‌الکریم استان اصفهان، تلاش برای تأسیس انجمن خیریه مددکاری امام زمان(عج) و موسسه خیریه ابابصیر اصفهان، فعالیت‌های گوناگون در زمینه نشر و ترویج معارف دینی و مبارزات پیش از انقلاب و تحمل زندان برای پیروزی انقلاب اسلامی ازجمله فعالیت‌های این چهره ماندگار تبلیغ به شمار می‌رفت. آن مرحوم امروز در اصفهان تشییع می‌شود.
نفر چهارم اما دیروز دفن شد. او استاد دانشکده صداوسیما بود. یک‌بار برای مشاوره با یکی از اساتید در خصوص تحقیقی راهی آن‌جا شده بودم که میشل را دیدم. کمکش ستودنی بود. اشاره‌ای داشت به برسونی‌ترین فیلم برگمان (نور زمستانی دومین فیلم از تریلوژی اینگمار برگمان درباره ایمان به خدا).
میشل یا درست‌ترش آقای نورالدین چیلان. استاد فلجی که از هر که بپرسی چه درس می‌داده، می‌گوید: انسانیت!
نورالدین چیلان تنها فرزند میرخلیل پاشایف بود. میرخلیل فرمانده قشون بود در دوره‌ای که سید جعفر پیشه‌وری حکومت خودمختار آذربایجان را در تبریز به راه انداخت. میرخلیل برادر میرجلال است، همان ادیب شهیر ایرانی آذربایجانی که 25‌سال رئیس دانشکده ادبیات باکو بود. پس از سقوط حکومت خودمختار، میرخلیل به آذربایجان شوروی فرار می‌کند و فرصت نمی‌کند زن و فرزندش (میشل= نورالدین) را با خود ببرد. مادر نورالدین از ترس این‌که فرزندش را از او بگیرند، نورالدین خردسال را در آب‌انبار می‌گذارد و به سبب سردی آب در آن وقت‌ سال (آذر 1325)، نورالدین فلج می‌شود. مادر را که اصالتا روس بود، با فرزندش به جنوب ایران تبعید می‌کنند. مادر، نام‌خانوادگی خود (چیلان) را بر فرزند می‌گذارد و از ترس این‌که شناخته و گرفتار نشود، نورالدین می‌نامند؛ اما همواره در خانواده او را «میشل» صدا می‌کردند.
نمی دانم آیا توانسته‌ام از خلوص آیت‌الله و جانبازی محمدتقی و ایثار آقا هوشنگ و هشدارهای استاد مظاهری و روش زندگی میشل چیزی بیاموزم یا خیر؛ اما مطمئنم که با برگزیدگانی دیدار داشته‌ام که بایستی زندگی آنان در ابعاد مختلف همچون الگویی ملکه ذهنی‌ام شود و شاید برای همین است که این خاطرات را نوشتم؛ کاش....


تعداد بازدید :  679