شماره ۱۳۱۹ | ۱۳۹۶ شنبه ۲۳ دي
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

وسوسه‌های شیطان
شیطان می‌خواست خود را با عصر جدید تطبیق بدهد. تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد. در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری‌ها را در دفتر کارش پذیرفت. حراج جالبی بود: سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد. روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب می‌کرد از جمله خنجرهایی با تیغه‌های خمیده که آدم می‌توانست آن‌ها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوت‌هایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می‌کرد. شیطان رو به خریدار‌ها فریاد می‌زد: «نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.» یکی از مشتری‌ها در گوشه‌ای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچ‌کس به آن‌ها توجه نمی‌کرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد. شیطان خندید و پاسخ داد: «فرسودگی‌شان به خاطر این است که خیلی از آن‌ها استفاده کرده‌ام. اگر زیاد جلب توجه می‌کردند، مردم می‌فهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت‌شان کاملاً مناسب است. یکی‌شان «شک» است و آن یکی «عقده حقارت». تمام وسوسه‌های دیگر فقط حرف می‌زنند، این دو وسوسه
 عمل می‌کنند.»
حجاب نقره‌ای
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «پشت پنجره چه می‌بینی؟» جوان پاسخ داد: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.» عارف سپس آینه‌ بزرگی به او نشان داد و پرسید: «حال چه می‌بینی؟» جوان گفت: «خودم را.» عارف گفت: «آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آن‌ها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره یعنی ثروت پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.»


تعداد بازدید :  372