شماره ۱۳۲۱ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۵ دي
صفحه را ببند
این کتاب را با خیال راحت بخوانید
اندر احوال یک رمان تصویری

|  برنا مسروری|

«پاییز فصل آخر ‌سال است» به قلم نسیم مرعشی، راوی داستان جوان‌های طبقه متوسط است. قصه‌هایی که کاملا برایمان آشنا هستند و در میان دوستان و فامیل و همکاران مشابه‌اش را لمس کرده‌ایم. روایتگران داستان در دو فصل کتاب - که دو فصل ‌سال یعنی تابستان و پاییز را هم در برمی‌گیرد - عوض می‌شوند و گاهی یک اتفاق را از زاویه دیدهای مختلف به تماشا می‌نشینیم. البته این‌جا به کاربردن لغت «تماشا» چندان هم اشتباه نیست، چون نویسنده این اثر هم مثل دیگر نویسندگان هم‌نسلش نثری تصویری دارد و تو گویی کتاب نمی‌خوانی و درحال تماشای فیلم یا سریالی هستی. توصیف‌ها در داستان‌های این گروه سنی بشدت سینمایی‌اند که حداقل به نظر نگارنده خاصیت نسلی است که از وقتی چشم باز کرده تا روزی که بخواهد، به خواب طولانی‌تری برود. دایم با تصاویر متحرک سروکار داشته و دارد. گو این‌که دیگر این روزها دنبال‌کردن فصل‌های مختلف سریال‌های روز دنیا کاری شگرف محسوب نمی‌شود و شاید به همین خاطر کتاب‌های نسل دی‌وی‌دی و فیلم و سریال را می‌توان راحت‌تر خواند و فهمید.
لیلا، شبانه و روجا، سه دختر از سه نقطه کشورند- دوتایشان دقیقا از شمال و جنوب‌اند- که در دانشگاه یکدیگر را پیدا کرده‌اند و داستان‌ زندگی‌شان در هم تنیده شده است. بحث مهاجرت که یکی از دغدغه‌های جوانان امروز است، از پیرنگ‌های اصلی و پررنگ کتاب است. تهران‌نگاری هم یکی دیگر از نقاط مشترک داستان‌های نویسندگان این نسل است، اکثرا در کتاب‌هایشان حتما سری به خیابان انقلاب می‌زنند، کما این‌که در این کتاب هم از سینما بهمن و سمبوسه می‌خوانیم و کمی جلوتر هم به هفت‌تیر و سهروردی و مهناز و نیلوفر و مغازه‌هایش سرک می‌کشیم. اشاره به وبلاگ‌نویسی هم از مختصات همین نسل از نویسندگان است. یکی دیگر از نکات جالب، کتاب‌گفتن از محصولاتی است که بشدت در زبان محاوره امروزمان جا افتاده و کاربردی شده‌اند. دستمال کلینکس، وایتکس یا پفک مثال‌هایی ماندگار از این دست هستند که به نظر می‌رسد هر تعداد برند دیگری هم که از این نوع و با کاربرد مشابه بیاید و برود، باز هم با این اسامی خوانده می‌شوند.
در یکی از زیباترین بخش‌های «پاییز فصل آخر‌ سال است»، شبانه (یکی از شخصیت‌های داستان) که در یک شرکت مهندسی‌ کار می‌کند، مشغول رفتن از طبقه‌ای به طبقه دیگر است و در راه‌پله‌ای با سنگ‌های گرانیت سیاه، با یک گلدان به‌عنوان یک شخصیت روبه‌رو می‌شود: «یکی از برگ‌های دیفن باخیای پاگرد طبقه اول زرد شده بود و تیزی نوکش خشک بود. روی برگ‌هایش دست کشیدم. التماس می‌کرد نگذارم بمیرد. پرسیدم چِت شده؟ گفتم آفتاب می‌خواهی؟ کاشی‌های سیاه را دوست نداری؟ کسی می‌آید کنارت سیگار روشن می‌کند؟ نگاه کردم به خاکش. نفس نداشت. با نوک انگشت‌هایم خاکش را به هم زدم. کیف کرد. باید به کرمعلی بگویم برایش خاک برگ بریزد.» حالا این‌که این شخصیت با این روحیه در داستان با چه مسائلی رو‌به‌روست، بماند برای وقتی که خودتان کتاب را به دست گرفته و مشغول خواندنش هستید!


تعداد بازدید :  468