شماره ۱۳۲۲ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۲۶ دي
صفحه را ببند
کوچه اول

| شهاب نبوی| جواد خوب می‌زد زیر گریه. خوراکش مجالس عزا بود. این‌قدر خوب گریه می‌کرد که خود جنازه اگر می‌توانست بلند می‌شد و بهش می‌گفت: «جواد، فدای اون اشک‌هات بشم، الان جوون‌ مرگ میشیا. من خودم یه کاریش می‌کنم تو فقط گریه نکن دیگه.» اوایل شغلش نبود. اما چندبار که توی ختم در و همسایه توانایی خودش را نشان داد، دیگر هرکس می‌مُرد، می‌فرستادند دنبالش. جواد هم این شغل را با جان و دل قبول کرده بود و خیلی حرفه‌ای عمل می‌کرد؛ یعنی تا سرکوچه گوشی‌اش دستش بود و توییت‌های ملت را می‌خواند و هشتگ می‌زد یا این‌که برای «آجی‌های مجازی» وُیس می‌فرستاد اما به محض این‌که سیاهی توی کوچه را می‌دید، وارد قالب خودش می‌شد‌. حس می‌گرفت، عربده می‌‌کشید و معمولا قبل از این‌که ماشین جلوی خانه برسد در را باز می‌کرد و خودش را پرت می‌کرد پایین. زورش هم خیلی زیاد می‌شد و پنج نفری هم دیگر نمی‌شد کنترلش کرد. درآمدش هم خوب بود و از همین راه به همه چیز رسید. خلاصه این‌که گریه کردن و اشک تمساح ریختن، این روزها تبدیل به یک شغل نان و آب‌دار شده...

 


تعداد بازدید :  347