آبان روزگار| رسیدن شعلههای آتش جنگ دوم جهانی به خاورمیانه و اشغال سرزمین ایران به دست متفقین در شهریور 1320 خورشیدی، در نخستین گام، برافتادن حکومت پهلوی اول و تبعید بنیانگذار آن را به همراه آورد. رفتن پهلوی اول، دستکم گشایشی از نظر سیاسی در فضای جامعه استبدادزده آن روزگار پدید آورد. شکلگیری حزب توده در جایگاه یک تشکل فراگیر و گسترده سیاسی، از پیامدهای این گشایش تاریخی بهشمار میآمد. این حزب، بهزودی هوادارانی بسیار یافت، بهویژه جوانان و دانشجویان به عضویت و فعالیت در آن گرایش یافتند. همزمان با گسترش فعالیتهای حزب و اعضا و هوادارانش، رویاروییهای حکومتی نیز با اندیشهها و کنشهای آن آغاز شد. کشاکشها میان سیاستورزان و حکومت در روزگار پهلوی دوم، دفتری پربرگ میشود، اما خاطرههایی جالب گاه در میانه این رویاروییها، بر برگهای تاریخ ثبت شده است که لابهلای رخدادهای سیاسی، تصویرهایی دگرگونه از زیست اجتماعی مردمان این سرزمین مینمایاند. عباس منظرپور، خاطرهنگار و نویسنده مجموعه سه جلدی کتاب «در کوچه و خیابان» در جلد دوم که «شیربرنجنامه» نام دارد، هنگام روایت خاطرهای درباره یک خبرچین در میانههای دهه 1320 خورشیدی، از رفتار انساندوستانه و یاریگرانه یک قاضی سخن رانده که شگفتیاش را برانگیخته است «نخستین آشنایی من با جاسوس یا خبرچین در نوجوانی یعنی در سن 15-16 سالگی روی داد. اواسط سالهای 1320 بود. یکی از دکانهای ساختمان پدر در اجاره سیدمحمد نانوا بود. این شخص را از محله آبمنگل میشناختم. [...] نمیدانم به چه مناسبت میانه پدر با او خوب نبود. «ناندرآر» او به نام احمد برادر همسرش بود. آن موقع تازه به سازمان جوانان حزب توده وارد شده بودم.» منظرپور سپس به یک کینه ساده اشاره میکند که پای او را در نوجوانی به بازداشت سیاسی کشاند «این احمد نانوا، دو سه سالی از من بزرگتر بود و در اثر خصومت شوهر خواهرش با پدرم، او هم با من دشمنی میکرد، و هرگاه مرا میدید با کلمات رکیک از جریانهای چپ یاد میکرد. بر اثر تکرار این موضوع، نوعی کینه از او در من به وجود آمد که این کینه به تدریج عمیقتر شد.» دشمنی با آن شاگرد نانوا اما کار دست جوان پرشور هوادار حزب توده داد «یک بار اختیار از دستم خارج شد و با او به زدوخورد پرداختم و کتک مفصلی به او زدم! فردای آن روز، دستگیر شدم. ابتدا فکر کردم او از من به خاطر آن دعوا شکایت کرده است. اما وقتی به کلانتری رفتم، تعداد زیادی از اعلامیههای حزبی را در پرونده خود دیدم و متوجه شدم او گزارش داده که من این اعلامیهها را پخش میکردهام.» ماجرای خبرچینی اما همانجا پایان نیافت. منظرپور روایت کرده است که با بیان واقعیت دعوا با شاگرد نانوا و دسیسه او برای پروندهسازی در کلانتری، احمد را نیز بازداشت کرده، هر دو را به زندان آگاهی در محوطه باغ ملی بردند. زندان، یکی از تجربههای مشترک بسیاری از کنشگران سیاسی در روزگار به شمار میآید. نخستین تجربه زندان منظرپور بدینترتیب با یک دعوا و کینه ساده و پروندهسازی پس از آن شکل گرفت «نخستینبار بود که زندانی میشدم. از چند دَر آهنی با صدای وحشتناک گذشتم و موقع باز شدن و بهخصوص بستن درها در پشتسر خود احساس میکردم مرحلهبهمرحله از زندگی جدا میشوم. داخل زندان راهرو درازی بود که دو سوی آن اتاقهایی داشت و در آنها به این راهرو باز میشد. به هر یک از این اتاقها «بند» میگفتند و در هر بندی نیز چند نفر نشسته بودند. متحیر بودم که وارد کدامیک از اتاقها بشوم که از داخل یکی از آنها مرا به درون خواند. همهشان تودهای بودند. نمیدانم از کجا فهمیده بودند که من سیاسی و با آنها همدردم؟ داخل شدم و یکباره ترس و وحشت زندان فراموش شد.» او در زندان آگاهی با زندانیانی از دیگر طبقههای جامعه همنشین میشود «در میان ساکنان این اتاق که حدود 7-8 نفر میشدند، چند معلم، یکی دو کارگر و یک کاسب دیده میشد.» بازجویی از بازداشتیها، نخستین مرحله پس از حضور در زندان آگاهی به شمار میآمد. نویسنده کتاب «در کوچه و خیابان» به ضابطههایی اشاره میکند که در آن روزگار درباره بازداشتیها وجود داشته است «طبق قانون، حق نداشتند بیش از چهلوهشت ساعت ما را در زندان موقت نگهدارند و این قانون کمابیش اجرا میشود. [...] ما را چهارشنبه دستگیر کرده بودند، پنجشنبه و جمعه تعطیل بود و بههرحال بازجویی ما به روز دوشنبه موکول شد.» جوان ناکارآزموده در پهنه سیاست، ساعتها را میشمرد تا زمان بازجوییاش فرابرسد. او تصویری از چگونگی برخورد قاضی در مسائل سیاسی ندارد، هرچند همان تجربه اندک کنش سیاسی و البته چند روزه زندان و همنشینی با دیگر زندانیان، آموزههایی برایش داشته است «همیشه به ما تذکر میدادند که در موقع دستگیری منکر همه چیز بشوید، خیال کنید یک سوزن زیر گلوی شما گذاشتهاند و اگر بگویید آری و سرتان را پایین بیاورید، آن سوزن زیر حنجره شما فرومیرود. همیشه بگویید نه! که سوزن داخل بدنتان نشود.» این خاطرهنگار اما به رخدادی اشاره میکند که نشان میدهد در موقعیتهای ناخوشایند و گرفتاریها، باز کسانی هستند که به گونهای ناباورانه به یاری انسان میآیند و او را رهایی میبخشند «روز بازجویی من شد. مرا همراه با زندانیانی که در این چند روز بازداشت شده بودند نزد قاضی که در همان اداره مستقر بود بردند. قاضی به سرعت و در حضور ما به پروندهها رسیدگی و قرار لازم را صادر میکرد. همه رفته بودند و فقط پرونده من و احمد و یکنفر دیگر مانده بود. او مردی بود سیوپنج ساله، تمیز و مرتب و به نظر معلم یا کارمند میآمد.» گفتوگوی قاضی با آن مرد، یک آموزه جالب درباره وجود انسانهایی بزرگ حتی در سیستمهای بیدادگری ارایه میدهد؛ اینکه در سختترین زمانهای زندگی، حتی در گرفتاریهای سیاسی در دستان نیرومند حکومتها، یاریگرانی وجود دارند که انساندوستانی خویش را به روشهای گوناگون مینمایانند «قاضی درحالیکه به پرونده نگاه میکرد و متهم را نمیدید، او را مخاطب قرار داد و گفت: شما متهم هستید که چند کتاب ممنوعه چاپ شوروی را در خانه خود نگهداشتهای، چه جوابی دارید؟
متهم به سادگی گفت: درست است، این کتابها در خانه من بوده است. قاضی سرش را از روی پرونده بلند کرد و با تعجب خطاب به او گفت: چه میگویی؟ شاید مامورین آنها را در خانهات گذاشته و پروندهسازی کردهاند؟» منظرپور در همان وضع دلهرهآور بازداشت و بازجویی اما اشاره ظریف قاضی را درمییابد «میخواست متهم را راهنمایی کند، اما آن شخص با سادگی گفت: آخر دویست کتاب بزرگ را که مامورین به خانه آدم نمیآورند. قاضی دید طرف اصلا توی باغ نیست. گفت: برایت نوشتهام کتابها را مامورین در خانهات گذاشتهاند. بیا و اینجا را امضا کن و برو، آزادی!» نویسنده کتاب «در کوچه و خیابان» درحالی از حکم انساندوستانه و یاریگرانه قاضی سخن میراند که خود متهم هنوز درنیافته، چه شده است «متهم سادهلوح هنوز هم شک داشت.» منظرپور سپس پایان بازجویی خود را نزد آن قاضی چنین روایت میکند «نوبت به من رسید. هیچ دلیلی نداشت دروغ بگویم. عین واقعه زدوخورد و پروندهسازی «طرف» را شرح دادم. قاضی بلافاصله برای من حکم «عدمتعقیب» نوشت و همانجا بودم که با چند سوال، احمد را وادار به اعتراف به این پروندهسازی کرد. مرا آزاد کردند و احمد در زندان ماند!»