شماره ۱۳۲۳ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۷ دي
صفحه را ببند
فلکه اول

|  شهاب نبوی |   دیروز، پریروز داشتم توی اتوبوس چرت می‌زدم که یه پیرمرد زد روی شونه‌ام و گفت: «هی آقا، بیدار شو ببینم.» از خواب پریدم و گفتم: «جانم؟» گفت: «بلند شو من بشینم.» گفتم: «آقا این همه آدم، همه‌شونم بیدارند، چرا من‌رو صدا می‌کنی آخه؟ بعدشم، مگه من خار دارم که خودم نشینم و بلند بشم شما بشینی؟ مگه دوران برده‌داریه و من برده و شما ارباب؟» گفتم: «آخه قبلا یه‌ بار که من سوار شده بودم، شما بلند شدی و جاتو دادی به من.» گفتم: «یعنی اگه یه‌ بار بلند شدم نشستی، تا آخر دنیا باید بلند شم بشینی؟» گفت: «من مشکلی ندارم درباره این موضوع با هم بحث کنیم. فقط بلند شو من بشینم، بعد ادامه بدیم.» همزمان دستم رو هم کشید و از جا بلندم کرد. با خودم گفتم، برای یک‌ بار هم که شده باید این قضیه توقع وایسادن امثال من و نشستن پیرمردها رو حل کنم. به پیرمرد گفتم: «قربون اون چین و چروک‌‌های سروصورتت برم، چرا فکر می‌کنی من که یک‌ بار بهت خوبی کردم، دیگه باید همیشه این کار رو بکنم؟» گفت: «اولا خیلی دلت چین و چروک بخواد، چون ‌سال دیگه چروک مده. دوما، ما یه عمر آزگار کار کردیم و زحمت کشیدیم، الان وقته استراحت‌مونه.» گفتم: «خب کار کردی و زحمت کشیدی، دمت گرم، خسته نباشی؛ اما مگه دادی من خوردم که الان از من توقع داری؟» گفت: «بابات می‌دونه این‌قدر بی‌تربیتی؟» گفتم: «پسر خودت می‌دونه این‌قدر نابهنجاری؟» گفت: «بیا بریم خونه من. من دست‌پختم حرف نداره.» گفتم: «نه دیگه مزاحم نمی‌شم.» گفت: «بیا بد نمی‌گذره. یه طوطی هم دارم که بازی‌های زنده فوتبال رو گزارش می‌کنه؛ اما قبلش بریم من یه کم خرید دارم.» پیاده شدیم و رفتیم سوپرمارکت. کلی خرید کرد. بعد هم رفتیم قصابی و میوه‌فروشی. خودش هم اصلا دست به چیزی نمی‌زد. دور از جونِ قاطر همه رو مثل یابو روی کولم گرفتم و بردم جلوی خونه‌اش. خواستم برم بالا که گفت: «پسرم، به ‌خاطر این‌که جاتو دادی به من، می‌خوام یک نصیحت پدرانه بکنمت. هیچ وقت تنهایی نرو خونه یه آدم غریبه. مخصوصا اگه حرف از طوطی و گربه و قناری و اینا زد. الانم برو خونه‌تون تا دیر نشده و خانواده‌ات نگران نشدند.» این‌جا فهمیدم آدم نباید با گنده‌تر از خودش در بیفته. از نصیحت پدرانه‌اش تشکر کردم و تا قبل از این‌که پشیمون بشه، فرار کردم سمت خونه‌مون.

 


تعداد بازدید :  399