شماره ۱۳۲۳ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۷ دي
صفحه را ببند
پیام‌های خود را از طریق این دو آدرس برای ما ارسال کنید: تلگرام: @tanzshahrvang ایمیل: [email protected]
پاسخگوی شماره ۲۵
| پ. ش. بیست و پنج |

مجید: سلام. این‌که می‌گید ۱۵۰ کلمه طنز بنویسید خیلی نامردیه! کمه بابا. تا میخوام بحث و شروع کنم تموم میشه. اینهمه جا دارید چرا سخت می‌گیرید؟
 : داداش اینهمه جا داریم؟! یجور میگی انگار زیلو انداختیم کف صفحه همه چهارزانو نشستیم دورش که میگی جمع‌تر بشینید!
کمیلی: سلام پاسخگو جان. میگم میشه به مسئولین دولتی بگین سود سهام عدالت رو 31‌هزار تومن کنن که به اندازه هزینه تعویض کارت ملی باشه حداقل چیزی از جیب ندیم؛ والا بخدا.
 : ببین همین که داری میری کارت ملی رو هوشمند کنی یعنی سطح امید به زندگیت بالای نموداره. چون ما که با این آلودگی و تعدد زلزله و باقی داستانا همون کارت ملی‌ رو گرفتیم دستمون دراز کشیدیم تا تموم شه.
افسانه بختیاری‌نژاد: سلام. منظورتون از طنز فرستادن مدل کارهای آقای نجفی است؟
 : والا مدل کارهای آقای نجفی که خب خودمون داریم یدونه دیگه. حالا من نمی‌دونم ایشون یعنی صاحب سبک هستند یا مثلا از لحاظ استانداری میفرمایید یا چی فامیلشید می‌خواید اسمش مطرح شه؟!‌ها؟

نمای طاووس، بنای کرگدن

|  سیمین شهریاری |
تا جایی که یادم می‌آید اولین انسان فیتنس شده‌ای که در زندگیم دیدم پسری بود در محله‌مان به نام داوود. آقا داوود قد بلندی داشت و شاید بیشتر از بازوهای ستبرش، ساک ورزشی بزرگ و سیاه‌رنگش در خاطرم مانده باشد. چون آن زمان من آن‌قدر کوچک بودم که با دختر همسایه‌مان لِی‌لِی بازی می‌کردم و وقتی آقا داوود با ساک سیاه‌رنگش در محله ظاهر می‌شد، قد من به موازات ساک ورزشی‌اش بود که کمتر از یک متر با زمین فاصله داشت!  خاطرم هست که می‌گفتند باشگاه بدنسازی می‌رود و انصافا هم وقتی وارد محله میشد برای خودش ابهتی داشت. هر چند که همیشه با مهربانی به همه لبخند می‌زد و سلام می‌کرد و هیچ‌کس ندیده بود که حتی با یک نفر هم دعوا کند یا بر‌ای کسی کٌری بخواند، اما باز هم اهالی محل ازش نیمچه حسابی می‌بردند.  دو سه ‌سال بعد که من بچه دبستانی شدم، اسمم را در مدرسه‌ای نوشتند که شیفت صبحش دبیرستان دخترانه بود و شیفت بعد از ظهرش دبستان دخترانه و وقتی سر ظهر ما به مدرسه می‌رفتیم دبیرستان تعطیل شده بود و تقریبا همیشه کوچه مدرسه در آن ساعت پر بود از پسرهای جوان. پسرهای جوانی که ژانر دیگری از مَرد جماعت را به نمایش می‌گذاشتند. پسرانی ژیگولو با شلوارهای تنگ و موهایی که با واکس مو به براقیِ ساتن در آمده بود  و حتی یادمه یکی از آنها موهایش علی‌رغمِ نبودِ امکانات هِیراکستنشن امروزی تا کمرش می‌رسید و برای خودش دم اسبی ِ اصیل به حساب می‌آمد . این نوع پسران اغلب از نوع ظریف و استخوانی بودند و استایلشان در کل به قدری متفاوت بود که آن زمان وقتی مسن‌ترها نگاهشان می‌کردند بلافاصله نفس عمیقی می‌کشیدند و می‌گفتند: عجب زمانه‌ای شده! زن و مرد را نمی‌توان از هم تشخیص داد!
تا اینجای کار همه چیز قابل هضم و جذب بود، تا این‌که اتفاقی افتاد که اگر چه قابل هضم بود ولی دیگر قابل جذب نبود؛ یعنی زمانی که پسران فیتنسی و پسران ژیگولو بابِ رفاقتشان باز شد. قضیه اینگونه شروع شد که لباس‌های چسبانِ ژیگولوها را فیتنسی‌ها به تن کردند و با وجود برجستگی‌های ناشی از زحمات فیتنسی‌شان درست شبیه مرغ خامی شدند که رویش سلوفان کشیده باشند. آرایش و مدل موی هر دو گروه هم مانند هم شد.  به سرعت نه چندان کم فیتنسیسم و ژیگولیسم تا جایی در جامعه پیشرفت کرد که پسران سیکس پک‌دار با گردن‌های قطور، لب‌ها و گونه‌هایشان هم فیتنس شد و برای ابهت و ابراز قدرت بیشتر ابروهایشان به شکل ابروهای انگری بردز درآمد جوری که دیگر خودِ آرنولد شوایتزینگر هم کم آورد و سیکس پکیسم را کمتر جدی گرفت و به جایش رفت و به‌عنوان شهردار کالیفرنیا فعالیت خود را ادامه داد. حالا این‌که این ژانر ترکیبی از مردها چقدر مورد پسند خانم‌ها واقع شد را کاری ندارم، اما یادمه جنس ابهت آقا داوود و این‌که مردم چقدر ازش حساب می‌بردند با جنس ترسی که از این محصول مشترک فیتنسیسم و ژیگولیسم در من ایجاد می‌شود تا حدی فرق دارد. آن موقع‌ها ترسم از جنس ابهت بود و الان ترسم از جنس دیدن زامبی است!


تعداد بازدید :  311