شماره ۱۳۲۳ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۷ دي
صفحه را ببند
حکمت خدا

فردی مومن همسایه‌ای کافر داشت و هر روز و هر شب با صدای بلند او را لعن و نفرین می‌کرد که: «خدایا! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن.» و طوری می‌گفت که مرد کافر نفرین او را می‌شنید. زمان گذشت و آن مرد مومن بیمار شد. دیگر نمی‌توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه‌اش حاضر می‌شد. مرد مومن در دعاهایش خدا را شکر می‌کرد و می‌گفت: «خدایا ممنونم که بنده‌ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه‌ام حاضر و ظاهر می‌کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس!» روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافر است که غذا برایش می‌آورد. از آن شب به بعد، مرد مومن هنگام نیایش می‌گفت: «خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!»
نعمت بزرگ
روزی خلیفه وزیر خود را گفت: «بزرگترین نعمت‌های الهی چیست؟» وزیر جواب داد: «بزرگترین نعمت‌های الهی عقل است. همانا خواجه عبدالله انصاری نیز در مناجات خود گوید: خداوندا آن که را عقل دادی، چه ندادی و آن که را عقل ندادی، چه دادی؟»
تقسیم دنیا
روزی خلیفه از محلی می‌گذشت، بهلول را دید که زمین را با چوبی اندازه می‌گیرد. پرسید: «چه می‌کنی؟» گفت: «می‌خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می‌رسد و به شما چه قدر؟ اما هر چه سعی می‌کنم، می‌بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی‌رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی‌رسد.»
خواهش نفس
آورده‌اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: «آیا دوست داری که همیشه سلامت و تندرست باشی؟» بهلول گفت: «نه، زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش‌های نفسانی در من قوت می‌گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می‌مانم. خیرِ من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می‌خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحمت‌اش را از من دریغ نکند.»

 


تعداد بازدید :  378