| مینو میبدی|
«میرفتند به حویلی (حیاط خانه) و پدر شروع میکرد به ساختن آدمبرفی [...] میگفت: این آدم پیسهدار (پولدار) است. فهمیدی؟ باید خوشحال باشد. ببین اینطور میسازمش که خوش و خندان معلوم شود. [...] پسرک هم میخندید و مشتهای کوچکش به شکم آدمبرفی میزد و فریاد میکشید: این بسیار نان خورد ... بسیار خورده ... [بعد] هر دو با قوت توپهای برفی را به سوی آدمبرفی می انداختند. پسرک قهقهه میخندید از ته دل می خندید ولی پدر چهره جدی میداشت، با خشم به سوی آدمبرفی توپ میانداخت. در صورتش غضبی عجیب دیده میشد و پی هم میگفت: بزن، این آدم پیسهدار را بزن ... بزن[.] پسرک با خوشحالی فریاد میزد: من بینیش را شکستم! پدر شادمانه جیغ میکشید: من دستش را ... دستش را!». این بخشی از روایت رهنورد زریاب در داستان «و باران میبارید» است که در آن زیست سخت و اندوهبار فرودستان جامعه افغانستان را روایت میکند. او پدر تهیدست روایت خود را در این پاره از قصهاش، در نبرد با آدمهایی نقش بسته است که ثروت و زندگی خوب دارند و او همچون بسیاری از تهیدستان تاریخ بر این باور است رنج و ناکامی و تنگدستی او پیامد خوشی و رفاه اینگونه آدمها است و از اینرو نسبت به آنها باید خشمگین بود. آنچه اما در این روایت از زندگی اجتماعی مردم افغانستان مهم مینماید، یاریگری غمگنانه میان اعضای این خانواده کوچک است که با تلخکامی جاری میشود. پدر، در قصه رهنوردزریاب، در زمستان برای خود کاری نمیتواند دستوپا کند، از اینرو همواره منتظر باران و بهار است تا دنبال کار و پیشهای رود «پسرک از پدر میپرسید: چیوقت میروی که کار کنی؟ اندوه از چهره پدر میگریخت، شوق به سراغش میآمد و میگفت: وقتی که بهار بیاید، فقط وقتی که بهار بیاید. پسرک میپرسید: این بهار چیوقت میآید؟ پدر با لحنی سرشار از امید پاسخ میداد: وقتی که این برفها خلاص شود، وقتی که باران ببارد، دیر بهار میآید، میفهمی؟ وقتیکه بهار بیاید، مورچهها زنده میشوند، به کار شروع میکنند. میفهمی؟ مورچهها ...». پدر قصه اما پس از چندی، پیش از فرارسیدن بهار، سخت بیمار شده، سرفههای سخت میکند و نالان گوشه خانه میافتد. از اینجاست که مادر در نقش یاریگر خانوادهای نمایان میشود که هیچ پناه و پشتی در جامعه بزرگتر پیرامون خود ندارد و تنها خود میتواند پشتوانه خود باشد. نویسنده داستان، با چنین دادههایی میخواهد نشان دهد آدمهای فرودست جامعه، در زمان بحران و تنگدستی و بیماری، هیچ بازوی پشتیبان در جامعه خود ندارند؛ او باور دارد این آدمها و خانوادههایشان، جزیرههایی رهاشدهاند که تنها یاریگرشان خودشاناند، از اینرو فقر و درماندگی همیشه همنشین و همراه آنها است و از آن گریزی ندارند. پدر یک روز برآن میشود قالینچه خانه را برای فروش به بازار ببرد. مادر و پسرک، گریان میکوشند جلوی او را بگیرند «تو از حال مادرت خبر داری؟ تو خبر داری؟ تو خبر داری که او چه میکشد؟ او ما را نان میدهد، برای ما زغال میخرد، تو این را میفهمی؟ ببین ... اینها را ببین ... آنگاه دستهای پینهبسته مادر را در دستهای لرزانش گرفت و به پسرک نشان داد: میبینی؟ از خاطر من و توست ... تو طاقت داری؟ رویش را ببین، مثل مرده زرد شده ... بدنش پوست و استخوان شده ... من دیشب خواب دیدم، خواب دیدم که مادرت به خانهیی برای کالاشویی (رختشویی) میرود، آنوقت ناگهان، آه خدایا! یک سگ بزرگ به او حمله میکند. یک سگ کثیف مادرت را روی زمین میاندازد و این بیچاره دستوپا میزند. [...] پدر میلرزید، لبهایش خشک شده بود، دوباره دستهای مادر را در دست گرفت و به پسرک گفت: اینها را ماچ کن ... ماچ کن ... پسرک دستهای مادرش را به بوسیدن گرفت. پدر هم آنها را بوسید و به چشمهایش مالید. مادر میگریست. پدر گفت: حالا فهمیدید؟ قالینچه ارزش ندارد بگذارید ... حالا دیگر بگذارید ...». رهنورد زریاب و دیگر نویسندگان مردمینویس چون او، با روایت ناگفتههایی از اندرونی خانههای فقیران، رنجهایی را روایت میکنند که در تاریخ نیامده است؛ آنها راویان یاریگریهایی بیسرانجام، عقیم و رنجآورند، راوی تاریخ مردماند که با سکوت و سرفه و مرگ و امید به بهار، در تاریخهای رسمی حضور نداشته، گاه حتی پنهان داشته شدهاند. رهنورد زریاب در پسِ روایت، این پیام را نیز میرساند که خانوادههای تهیدست، از پسِ همه رنجها، گاه کودکانشان را به پیمودن راههایی برای بهترزیستن برمیانگیختند تا آیندهشان با سرنوشت محتوم پدر و مادر متفاوت باشد. پدر قصه از همینرو به پسرک میگوید: «بچهام تو مکتب بخوان، فهمیدی؟ کسی که مکتب نخواند عمرش تباه میشود، مرا ببین ... فهمیدی؟ پسرک سرش را تکان داد، پدر پرسید: چیچیز را فهمیدی؟ پسرک جواب داد: کسی که مکتب نخواند عمرش تباه میشود. پدر گفت: آفرین! ... آفرین! ... وقتی که مکتبها شروع شد، به مکتب داخلت میکنم که رییس شوی ... پسرک پرسید: چیوقت مکتبها شروع میشود؟ پدر به سوی برف اشاره کرد: وقتی که این برفها تمام شود. آنوقت به جای برف باران میبارد، مکتبها بازمیگردد، مورچهها زنده میشوند و کار میکنند». رنج این آدمهای فرودست اما همینجا پایان نمییابد؛ زمانی به اوج میرسد که مادر قصه، تنها یاریگر خانواده فقیر و درمانده، دیگر توانی برای کارکردن ندارد «مادر دیگر کالا نمیشست، اتوکاری نمیکرد. یک شب به پدر گفت: دیگر به من کالا نمیدهند. میگویند که خوب نمیشُویم. میگویند که خوب اتو نمیکنم. میگویند که از توانم پوره نیست (توانم کافی نیست) مادر به گریه شروع کرد. به نظر پسرک آمد که مادرش پیر و شکسته شده است. مادر در حال گریه پرسید: حالا من چطور کنم؟ چی کنم؟ پدر با لبخند تلخی گفت: چطور کنی، ها؟ چطور کنی؟ بعد به سرفه افتاد، در میان سرفه خندید، قهقهه خندید و گفت: ستونها را شمار کن ... ستونها را ... مادر نالید: چی ملک خرابیست. [...] پدر پرسید: حالا غیرت به چی درد میخورد؟ بگو ... بگو که بفهمم غیرت به چی درد میخورد؟ مادر گفت: چطور کنم که پیسه نیست. فردا نان نداریم. زغال هم نداریم ... پدر مثل آنکه شعار بدهد فریاد زد: قالینچهها ... قالینچهها زنده باد! بعد به تسلی مادر پرداخت: آخر این برفها تمام میشوند، بهار میآید، بازار باز میشود. من میروم دنبال کار و غریبی. باز هم قالینچه میخریم. بهار که بیاید همه چیز درست میشود».
بهار و مادر و مکتب، در قصه نویسنده غمین افغان که رنج مردم را روایت میکند، بدینترتیب یاریگر انسانیاند که به آینده مینگرد.