«از حال رفته بودم. ایرانیها از من پرستاری و پذیرایی کردند و هندوانه و ماست و نان برایم آوردند. خوراک بسیار گوارایی بود، و با اشتها خوردم. صبر کردیم تا توفان گذشت. آنوقت، ایرانیها باز یاری و مهربانی کردند و مرا به اینجا رساندند». این روایتی از فوجیتا، مرد چشمبادامی مسافر به ایران است که به یاری دو ایرانی از مرگ گریزناپذیر در توفان شن رهایی یافته است؛ فوجیتا، از همراهان یوشیدا ماساهارو، جهانگرد و فرستاده ژاپنی در دوره قاجار بوده، که گمگشتگی همراهاش در توفان شن را در بخشی با نام «نجات معجزهآسا» در سفرنامهاش روایت کرده است. ماساهارو، یاریرسانی ایرانیان به آن گمگشته ژاپنی را چنان نمادین و دگرگونه روایت کرده، که آن را نماد یاریگریهایی اینچنین در نوشتهها و سفرنامههای تاریخی جهانگردان میتوان به شمار آورد. پرسه در دادههای این سفرنامهها نشان میدهد یاریرسانی مردم ایران به مسافران، دیپلماتها و جهانگردان غربی و مهربانی با آنان، در روایتهایشان از اقامت در این سرزمین، همواره درخشندگی و اهمیتی ویژه داشته است؛ این یاریگران مهربان بومی، گویی شناساننده فرهنگ زندگی اجتماعی و روحیه همزیستی در سرزمینیاند که مسافر بدان گام نهاده است. منش آنان در یاری به بیگانگان، به ویژه در موقعیتهای دشوار نمایان میشود که مسافر در وضعیت ناشناخته و بد جغرافیایی یا اجتماعی بوده است. این موقعیت، در روایت شادمانه فوجیتای رهایییافته، توفان شن در کویر پهناور مرکزی ایران است که گروه ژاپنی با آن آشنا نیست و از رویارویی با آن به هراس و دستپاچگی میافتد. ماساهارو در وصف این موقعیت، همچنین گمشدن فوجیتا مینویسد «توفان شن همهجا را تاریک کرده بود، و درختان نخل جلو کاروانسرا از فشار تندباد کمر خم میکردند. به اینجا که رسیدیم، همراهانم را شمردم و دیدم که یکی گم شده است. از آقای فوجیتا، بازرگان اهل یوکوهاما، اثری نبود. او به قاطرسواری عادت نداشت و چندینبار در راه از روی قاطر افتاد، و پیدرپی عقب میماند. هرچه صبر کردیم، او نیامد و فکر کردیم که باید در میان توفان از قاطر افتاده و زیر شن بیابان زندهبهگور شده باشد. به گمان ما، او در دیار غربت جان باخته و روانه بهشت شده بود. اما اگر به احتمالی، در بیابان راه گم کرده و سرگردان مانده بود، میبایست به نجاتش بشتابیم. کاروانسرادار به ما گفت که بهتر است که صبر کنیم تا توفان بخوابد. هوا در میان روز هرچه گرمتر میشد. ما خسته و بیرمق در کاروانسرا افتادیم. هیچکدام ما توان حرفزدن نداشت، و همه از نفس افتاده بودند. هریک از ما از تشنگی مینالید و میگفت: کمی آب به من بدهید! مرد ایرانی کاروانسرادار به ما آب داد و نوشیدیم. او خیلی مهربان بود و پذیرایی و رفتارش به ما راحت بخشید و آرامش داد». چنانکه از این برش از روایت ماساهارو برمیآید، افزون بر مردانی که در میان توفان به یاری فوجیتا شتافته بودند، مرد کاروانسرادار نیز نمادی از یاریگری آدمهای آرام و ساده ایرانی در میانه دشتهای بزرگ و فقر و تنهایی بوده است. این مردان کاروانسرادار یا رهگذران بیابان و روستاییان مسیر سفر، گویی همان معجزههای جانبخش برای مسافران غریبه بودهاند که زندگی در سرزمین دوردست را شدنی و دلپذیر میکردهاند. بازتاب این حس معجزهوار و زندگیبخش یاریگران بومی را در نمایی میتوان جست کرد که ماساهارو از صحنه بازگشت فوجیتای گمشده نقش کرده است «از اتاق خاکگرفته و کثیف کاروانسرا بیرون آمدیم، و با هم درباره آقای فوجیتا حرف میزدیم: "آخر چه بر سر این بیچاره آمده و کجا رفته است؟" همه برای او نگران بودیم و با یکدیگر سخن میگفتیم که باید عدهای را فرستاد تا دنبالش بگردند. در همین هنگام که درباره او حرف میزدیم، و از خود میپرسیدیم که چه باید کرد، فوجیتا، بیحال و خسته، پیدایش شد. دو ایرانی از مردم محل زیر بغلش را گرفته بودند و او را به کاروانسرا و به سوی ما میآوردند. فوجیتا رنگش پریده بود اما زود او را شناختیم. همه ما بیاختیار دست زدیم و با فریاد شادی او را استقبال کردیم». معجزهای که یوشیدا از آن پیشتر سخن رانده بود همان دو ایرانی از مردم محل بودند که زیر بغل مسافر گمشده و خسته را گرفته، به کارواناش میرسانند. فوجیتای رهایافته از رنج توفان، درباره گمگشتگی در بیابان چنین روایت میکند «در هنگامه توفان و تندباد، من از گروه شما عقب ماندم. بسیار کوشیدم تا خودم را به شما برسانم، اما از آنجا که به قاطرسواری عادت ندارم، ناگهان از روی قاطر افتادم. سرم گیج میرفت و حال بدی داشتم. تاب بلندشدن و دوباره بر قاطرنشستن را نداشتم. هیچکار نمیتوانستم بکنم. باد هم تند و سخت میوزید. دو تا از همراهانمان برگشتند تا در آن توفان کمک کنند. توفان سختتر میشد، و ازراهماندن و کمکرساندن به من خود آنها را هم در خطر میانداخت. در آن تندباد، همدیگر را به نام و با فریاد صدا میزدیم تا به هم قوت قلب بدهیم. اما، از بخت بد، سرانجام به هم نرسیدیم و از یکدیگر دورتر افتادیم. من فکر کردم که اجلم رسیده است و زیر شنهای این بیابان زندهبهگور خواهم شد، و آماده مرگ شدم. در همان لحظههای نومیدی، دو مرد ایرانی به من نزدیک شدند و همچنان که به سویم میآمدند، دستهایشان را تکان میدادند. ندانستم که آنها از کجا آمدند. آنها با حرکت سر و دست گفتند باید زود راه بیفتید و بروید، و از این توفان و گردباد بگریزید! دو رفیق ژاپنیام اشاره آنها را فهمیدند و تند برگشتند و مرا در آن حال گذاشتند. آن دو ایرانی کمکم کردند تا دوباره بر قاطر نشستم و با هم به یک آبادی کنار بیابان، که در یک مایلی اینجا و کنار نخلستان است، رفتیم».
آنچه روایت یوشیدا را از این دو یاریگر کویرنشین و مهربان ایرانی، دلنشینتر و خاطرهانگیزتر می کند و بر بار عاطفی آن میافزاید، گفتوگوی او از یادگاری این دو ایرانی یاریگر در مقدسترین مکان خانه فوجیتای رهایافته در ژاپن است؛ جایی که در فرهنگ ژاپنی «کامیدانا» نام دارد؛ زیارتگاه یا محراب شینتو، آیین دیرینه ژاپن در خانههای ژاپنیها! ماساهارو به کامیندای خانه فوجیتا اشاره میکند که با نمادی از یاریگری ایرانیان همراه شده است «فوجیتا تکهنانی (که از غذایش مانده و با خود آورده بود) به ما نشان داد. او آن تکه نان روستای ایران را در سراسر سفرمان با خود نگاهداشت و به یادگار به ژاپن آورد و در اینجا آن نان را در کامیدانا در خانهاش گذاشت. جالب این است که فوجیتا این پیشامد را هرگز از یاد نبرده، و از آن خاطرهای خوش برایش مانده است. هر روز جلوی کامیدانا مینشیند و دو کف دست را برهم میگذارد و دستها را روبروی صورت میگیرد و شکر خدا را به جا میآورد که او را نجات داد».