راحیل طلاوری - عضو تیم سحر خوزستان | امشب خیلی خستهام. خدایا پسلرزهای نیاید. بعد از زلزله کرمانشاه هر شب پسلرزههایی روح و روان ما را در اندیکای خوزستان میلرزاند. فردا کارهای زیادی باید انجام میدادم.
برگزاری کارگاه روانشناسی تا مشاوره فردی خانوادهها، بستهبندی اقلام اهدایی و دیگر کارهای اداره؛ همه را در ذهنم مرور میکردم. من کارشناس امور جوانان و داوطلبان شهرستان اندیکا هستم؛ در شهر من محرومیت و غم نداشتهها بسیار است، نمیدانم کی خوابم برد.
صبح شد و من عازم اداره هستم. خدایا از من دعوت شده که با تیم سحر استان به کرمانشاه بروم. نمیدانم چطور به ستاد استان رسیدم؛ هر چه بود، صبح روز بعد خودم را در اسلامآباد یافتم.
غم ویرانی، آوارگی و ناامیدی در چشم مردم غیور کشورم موج میزد. حجم غم زنی که داغدار کودکش بود، فرق داشت با مادر سارا، فرشته کوچکی که در شهر اندیکا با بیماری دستوپنجه نرم میکند و از ما کمک مالی میخواست. نخستين مادر، شب را با آرزوی عروسشدن فرزند به خوابرفته نیمه شب کاخ آرزوهایش برای همیشه ویران شده و دومی با امید به معجزه سلامتی کودکش به چهره رنگپریده سارا نگاه میکرد؛ هر دو از من کمک میخواهند.
غیر از همدلی، همدردی و دعوت به صبر برای این مادران کاری از دستان کسی بر نمیآمد. نه لباس گرم، نه کفش جدید، نه حتی خانهای که بتواند باز کنار همسرش زندگی کند. یگانه دختر آنها دیگر در خانه نبود تا اسباببازیهایش را بریزد و خالهبازی کند. دیگر نبود تا مادر به خانه بالشتیاش به میهمانی برود و او با قوری پلاستیکی کوچکش و کلوچههای داغ و تازهای که مادربزرگ پخته بود از او پذیرایی کند.
به اردوگاه برگشتیم. نمیدانستم از کجا شروع کنم برای پالایش روح خودم، فردا باید باز جوری ظاهر میشدم که وسط درد و نالههای این زنان کم نیاورم و بتوانم آموزشهايی که فرا گرفته بودم را انتقال بدهم. آیا در این چند روز میتوانم نشانههایی از آرامش را برایشان به ارمغان بیاورم و خدار را شکر که توانستم.
ثنا دختر زیبا، آرام و باهوشی بود که خیلی مادر و معلمش از او راضی بودند. دختر باهوشی که به خواهر پنجسالهاش خواندن و نوشتن آموخته بود و اشعار مولانا را به او یاد میداد و با هم حفظ میکردند؛ ولی بعد از زلزله روحیهاش خیلی تغییر کرده بود، کمحرف شده بود و دیگر نمیخندید و حتی بازی نمیکرد. از مادر اصلا جدا نمیشد. مدرسه را هم به اصرار پدر و مادر میآمد. از زمانی که وارد چادر مشاوره شد، یواشکی به من نگاه میکرد و حرفهای من و مادرش را دنبال میکرد ولی نه از مادر جدا میشد که تنها صحبت کنیم، نه مادرش را تنها میگذاشت که من با او تنها صحبت کنم. در خاطرم هست که با سوالاتی در برابر پاسخ کوتاه از ثنا خودش را مستقیما مخاطب قراردادم و کمکم باب صحبتکردن میانمان باز شد. در مدت زمانی کوتاه از مادرش خواستم که ما را تنها بگذارد و بعد از رفتن مادرش کودک بشدت گریه میکرد و دایم میگفت تو را خدا کمکمان کنید. اجازه گرفت که بغلم کند و مشتاقانه به آغوش گرفتمش؛ مدتی همانطور در آغوشم ماند تا آرام شد.
کمکم در مورد شب زلزله با من صحبت کرد. با شروع قصهاش باز گریهاش اوج گرفت؛ ولی اینبار با گرفتن دستش و تمرین نفس کشیدن آرام شد. روزها پیش من میآمد و تا شب اجازه میگرفت و پیش من میماند و بازی میکرد، شب دوباره برای خواب میرفت ولی روز بعد ثنا اینجا بود. روز پایانی عکس یادگاری انداختیم. گفت خانم ما این عکس را یادگاری برمیداریم که یادمون بمونه زلزله خاله راحیل مهربون رو به ما هدیه داد.
نیمهشب گذشته و ما تازه به اهواز رسیده بودیم، سفر عجیبی بود؛ به راستی همه کودکان به رنگ خدا هستند.