شهاب نبوی طنزنویس
چند روزی میشد که نه دانشگاه میرفتم، نه آژانس برای کارکردن. دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. از دانشگاهی خارج از کشور پذیرش گرفته بود. چند روز پیش این خبر را با بغض و ناراحتی بهم داد و گفت: «خیلی دلم گرفته. دوست ندارم برم. یعنی اگه تو بخوای و بهم بگی اصلا نمیرم.» خیلی خوشحال شدم و خواستم بگویم، من دوست ندارم یک دقیقه هم از هم جدا بشیم و لطفا همینجا بمان که هنوز حرف از دهانم بیرون نیامده، گفت: «مرسی عشقم که جلوی پیشرفت من رو نمیگیری و همیشه پشتیبان من بودی. خدا رو شکر معلومه توام راضی هستی و الان میتونم با خیال راحت برم.» گفتم: «آره من خیلی دوست دارم پیشرفت کنی اما...» گفت: «دیگه اما نداره عزیزم. همین که تو راضی هستی، برام کافیه. الان دیگه دلم قرص شد و با خیال راحت میرم.» دیگر نشد حرفی بزنم. توی رودربایستی، شروع کردم به درآوردن ادای آدمهای راضی. روز رفتنش، رفتم فرودگاه بدرقهاش. راستش هیچوقت فکر نمیکردم یک روز اینقدر با کلاس بشم که برای بدرقه کسی بروم فرودگاه. همیشه ته تهش، ترمینال جنوب یا آزادی را توی ذهنم تصور میکردم. وقتی از گیت رد شد، دیگر ندیدمش، نشستم روی نیمکتهای فرودگاه و شروع کردم مثل شیر سماور به اشکریختن. یهو یکنفر نزدیکم شد و گفت: «خاک بر سرت کنم، این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟» همینطور که گریه میکردم، گفتم: «رفت آقا، رفت.» گفت: «بلند شو جمع کن خودتو بابا. مرد گنده نشسته گریه میکنه که رفت.» بلند شدم و رفتم روی یک صندلی دیگر نشستم تا راحت به گریهام برسم. دوباره استارت را زدم که یکنفر نزدیکم شد و گفت: «داداش، دستشویی کجاست؟» به روی خودم نیاوردم و سعی کردم به گریهام برسم اما طرف انگار خیلی فشار رویش بود و به نظرش انگار فقط به قیافه من میخورد که دستشویی را بلد باشم. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «داداش، تو حال منو نمیبینی؟» درحالی که داشت شدیدا به خودش میپیچید، گفت: «تو چی؟ حال من رو نمیبینی؟» دیدم راست میگوید. وجدانا اوضاع او از من خرابتر است. برای همین چند لحظهای بیخیال خودم شدم و دستشویی را نشانش دادم. رفتم ته سالن روی آخرین صندلی نشستم و دوباره سعی کردم گریه کنم؛ اما مگر فکر کردید استارت ماشین است که هروقت اراده کردم موتور روشن شود؟ هی استارت میزدم تا دوباره اشک بریزم اما دیگر نمیآمد. البته یکی دوبار به زور نیشاستارتی خورد اما روشن نشد. احتمال دادم که موتورم سرد شده. سعی کردم تمرکز کنم تا دوباره بتوانم اشک بریزم که در همین لحظات گوشیام زنگ خورد. خودش بود. زنگ زده بود، خداحافظی آخر را قبل از اینکه سوار هواپیما شود، بکند. بعد از قطعکردن گوشی، موتورم به صورت خودکار روشن شد و انگار سیفون را هرچه محکمتر کشیده باشی، همینطور اشک میریختم. یکنفر که عینک دودی زده بود، آمد و کنارم نشست. با خودم گفتم، این حتما از اون نقش یکدقیقهایهاست که توی فیلمها، اینطور مواقع میان و یک جمله تاثیرگذار میگن و میرن. همزمان که گریه میکردم، حواسم بهش بود تا وقتی جمله طلایی را گفت، از دستش ندهم. بالاخره به حرف آمد و گفت: «دنیای عجیبیه. این فرودگاه ماکت کوچیکیه از دنیای ما. نگاه کن، آدما میان و میرن. هر کدوم از یه جا اومدند و به یه جایی میرن تا سرنوشتشون رو به دوش بکشند.» دیگه مطمئن شدم که حاجی این خودش هست و زیرچشمی گشتم تا دوربین را هم پیدا کنم اما چیزی ندیدم. بهش گفتم: «این حق من نبود. این سهم من نبود. نباید این کار رو با من میکرد.» لحن جنتلمنانهاش عوض شد و گفت: «داداش من سرم تو کار خودمه و دوست ندارم توی زندگی کسی فضولی کنم. فقط اومدم بهت بگم من همه چی دارم.» گفتم: «خب داری که داری، به من چه؟ خدا بیشترش کنه. چرا به رخ من میکشی؟» گفت: «برو بابا، معلوم نیست چی بهت دادن زدی که نشستی داری عرعر میکنی و اشک میریزی. حالتو دیدم خواستم بگم من آبکی، سفتکی، هرچی بخوای دارم. مثل اینی هم که زدی و فاز گریه گرفتی، نیست. ضدافسردگی و شادیآوره.» بعد هم شمارهاش را گذاشت کف دستم و رفت. آخر سر هم اینقدر توی فرودگاه نشستم تا حراست زنگ زد اورژانس اجتماعی، آمدند و بردنم گرمخانه.