تماشاچی ویژه
پسربچه لاغر اندامی عضو تیم فوتبال مدرسه بود. در تمام تمرینهای تیم سنگ تمام میگذاشت اما تلاشهایش به دلیل ضعف بدنی به جایی نمیرسید. او با پدرش تنها زندگی میکرد. با اینکه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین مینشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او میپرداخت. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد. او در مدت 4 سال دانشگاه هم در تمامی تمرینها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقهای بازی نکرد. در یکی از روزهای آخر مسابقههای فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین میرفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و زیر لب گفت: «پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟» مربی دستش را روی شانههای پسر گذاشت و گفت: «این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.» روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: «لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز را.» مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیفترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: «باشد میتوانی بازی کنی.» اما پسر فوقالعاده بازی کرد. بهتر از همه کسانی که در زمین بودند. در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشهای نشسته است. به او گفت: «پسرم، من نمیتوانم باور کنم. تو عالی بودی. چه طور توانستی به این خوبی بازی کنی؟» پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: «میدانید که پدرم فوت کرده است. آیا میدانستید او نابینا بود؟ پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقهها شرکت میکرد. اما امروز اولین روزی بود که او میتوانست به راستی مسابقه را ببیند و من میخواستم به او نشان دهم که میتوانم خوب بازی کنم.»