شماره ۱۳۳۹ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۱۷ بهمن
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

آینه
ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک دهکده دور افتاده زندگی می‌کردیم. روز‌ها در مزرعه کار می‌کردیم و شب‌ها از خستگی زود خوابمان می‌برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه‌ای و نه حتی نه نور کافی. از برداشت محصول هم فقط آنقدر گیرمان می‌آمد که شکم پدر و مادر و دو تا بچه سیر شود. یک سال محصولمان بیشتر از سال‌های پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم. یک شب مامان ذوق زده یک مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوقش بیرون کشید و از داخل آن یک عکس خیلی خوشگل از یک آینه نشانمان داد. همه با چشم‌های هیجان‌زده عکس را نگاه می‌کردیم. مامان گفت: «بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم.»  ما پیش از این هیچ وقت آینه نداشتیم. این هیجان انگیز‌ترین اتفاقی بود که می‌توانست برایمان بیفتد. پول را دادیم به همسایه‌مان تا وقتی به شهر می‌رود آن آینه را برایمان بخرد. سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می‌کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یک بسته را از دور به ما نشان می‌داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم. وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که رو به پدرم جیغ زد: «وای تو همیشه می‌گفتی من خوشگلم، واقعاً من خوشگلم!» بابا آینه را دستش گرفت و نگاهی در آن کرد. همین طوری که سبیل‌هایش را تاب می‌داد و لبخند ریزی می‌زد با آن صدای کلفتش گفت: «آره. منم خشنم، اما جذابم، نه؟» نفر بعدی آبجی کوچیکه بود: «مامان، واقعا چشم‌هام به تو رفته‌ها!» با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. در 4 سالگی یک قاطر به صورتم لگد زده بود و صورتم از ریخت افتاده بود. وقتی تصویرم را دیدم، فریاد زدم: «من زشتم! من زشتم!» بدنم می‌لرزید، دلم می‌خواست آینه را بشکنم، همین طور که دانه‌های اشک از چشمانم سرازیر بود به مامان گفتم: «یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟» او جواب داد: «آره عزیزم، همیشه همین شکلی بودی.» پرسیدم: «و تو و بابا همیشه من رو دوست داشتین؟» مامان جواب داد: «همیشه دوستت داشتیم.» پرسیدم: «آخه چرا؟» و او پاسخ داد: «چون تو پسر ما هستی. بخش از وجود ما هستی!»


تعداد بازدید :  330