شماره ۱۳۴۰ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۱۸ بهمن
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

مثلِ تو بودن
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می‌کرد، کنار چشمه‌ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید، آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: «آیا آن سنگ را به من می‌دهی؟» زاهد بی‌درنگ سنگ را بیرون آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. او می‌دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می‌تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد در کوهستان برگشت و تا او را دید گفت: «من خیلی فکر کردم، تو با این که می‌دانستی آن سنگ چقدر ارزش دارد خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.» بعد دست در جیب برد، سنگ را درآورد و گفت: «من این سنگ را به تو بر می‌گردانم، ولی در عو ض چیز گرانبهای دیگری از تو می‌خواهم. به من یاد بده که چگونه می‌توانم مثل تو باشم!»
خنده به مشکلات
مردی جوان نزد استادی خردمند رفت تا معرفت بیاموزد. استاد گفت: «تا 12 ماه به هر کسی که به تو حمله کرد و دشنام داد پولی بده.». تا یک سال هر کس به جوان حمله و توهین می‌کرد جوان به او مبلغی پول می‌داد. آخر سال جوان به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد. استاد گفت: «به شهر برو و برایم غذا بخر». همین که جوان رفت، استاد خود را به لباس مبدل درآورد و از راه میانبر به شهر رفت. استاد سر راه جوان قرار گرفت و به او دشنام داد. جوان به او گفت: «خدا را شکر! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من دشنام می‌داد پول بدهم اما حالا می‌توانم مجانی فحش بشنوم!» استاد وقتی حرف جوان را شنید خود را شناساند و گفت: «حالا برای گام بعدی آماده‌ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی»!


تعداد بازدید :  380