انسان و مار
مرد به شغل خارکنی مشغول بود و هر روز کاسهای شیر به عنوان ناهار مینوشید. یک روز پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، اما دید ماری دارد شیر را میخورد. مار پس از خوردن شیر به لانه خود رفت و با یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد فردا دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد. به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر میآورد و یک سکه میگرفت، تا اینکه خانواده او ثروتمند شدند. روزی مرد راهی سفر شد و به پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد. پسر چند روز این کار را کرد اما یک روز با خود فکر کرد: «این دفعه مار را میکشم و تمام سکهها را از لانه او بر میدارم.» فردای آن روز وقتی مار میخواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را نیش زد و هلاک کرد. مرد از سفر برگشت و ماجرا را فهمید. پس کاسه شیری برداشت و به ملاقات مار رفت، اما مار شیر را نخورد. مرد از او عذرخواهی کرد و مار در جواب گفت: «تا مرا دُم، تو را پسر یاد است/دوستی من و تو بر باد است»
ماهیتابه کوچک
عروس جوانی به عنوان شام برای شوهر تازه دامادش، سوسیس درست میکرد. اما پیش آنکه سوسیس را برای سرخ کردن داخل ماهیتابه بگذارد، سرو ته آنها را باچاقو میزد! وقتی شوهرش دلیل این کار را از او پرسید، تازه عروس جواب داد که مادرش همیشه سوسیس را به همین صورت سرخ میکند. روز بعد عروس و داماد در خانه مادرزن میهمان بودند و تازه داماد این موضوع را با او در میان گذاشت و علت را جویا شد. مادرزن شانهای بالا اندخت و گفت که مادر خودش هم همیشه همین روش را برای سرخ کردن سوسیس به کار میبرد. بالاخره تازه داماد، این سوال را با مادربزرگ همسرش در میان گذاشت. مادربزرگ جواب داد: «چون ماهیتابه من کوچک است و سوسیس درسته در آن جای نمیگیرد!» نتیجه اخلاقی: الگوهای زندگی خود را با دقت انتخاب کنید!