شماره ۱۳۴۱ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۱۹ بهمن
صفحه را ببند
فلکه اول

| شهاب نبوی| یه روز همسر دوستم بهم زنگ زد و گفت: توی پارک محل نشستم، بیا یه کار واجب باهات دارم. وقتی رفتم بهم گفت: «من به این مرتیکه شک دارم، اگه میشه چند روز تعقیبش کن ببین با کی می‌ره و چه ‌کار می‌کنه؟» گفتم: «خیلی عذر می‌خوام، من دوست ندارم توی زندگی دیگران سرک بکشم. این مشکل‌تون به خودتون مربوطه‌. شوهرت خیلی هم عالی، هیچ مشکلی هم نداره.» شروع کرد به نفرین و ناله که «اگه نری تعقیبش، ایشالله به زمین گرم بخوری. ایشالله یه زن مثل شوهر من گیرت بیاد» و از این صحبت‌ها. خلاصه از ترس این‌که یه زن مثل شوهر این گیرم نیاد، قبول کردم این کار رو بکنم، اما واقعا تعقیب‌کردنش کار خیلی سخت و غیرممکنی برای من بود. آخه این هرجا می‌رفت و هر غلطی می‌کرد، با خود من می‌کرد و اصلا من خودم می‌بردمش این‌ور، اون‌ور و غلط‌کردن رو یادش می‌دادم، اما دیگه مجبور شدم همزمان با این‌که داریم با هم کار بد می‌کنیم، کارهاش رو به خانمش گزارش بدم‌. خانمش اولش شک کرد و گفت: «گفتم تعقیب، اما تو که توی این فیلم‌ها که فرستادی، داری شونه‌به‌شونه این همه کار می‌کنی، نکنه همدستشی؟» گفتم: «نه خواهر من، من مجبور شدم به خاطر تو بیش از حد بهش نزدیک بشم و دست به این اعمال ددمنشانه و شنیع و قبیح بزنم. الانم کلی عذاب وجدان دارم.» قرار بود به قدر کافی که مدرک جمع کردم، بدم خانمش تا قشنگ به حسابش برسه. دوستم خیلی حال می‌کرد که من این‌قدر رفیق پایه‌ای هستم و همه جا باهاشم. خانمش هم همیشه دعام می‌کرد که اگه تو نبودی، من با چهره پلید این آشنا نمی‌شدم. هر شبم دوتایی اصرار پشت اصرار که شام بیا خونه ما. اینم دیگه راحت زنگ می‌زد به خانمش و می‌گفت: «عزیزم، من با شهاب توی جلسه کاری هستم و شام با هم میایم خونه.» بعد یک مدت که مدارک به اندازه کافی محکمه‌پسند شد، همه رو دادم خانمش و اونم قشنگ پدرش رو درآورد و کلی هم از من تقدیر و تشکر کرد، بابت انسانیت و باقی چیزهام. خلاصه گاهی آدم‌ها یک کار واحد رو انجام می‌دن؛ اما یکی‌شون دچار عقوبت میشه، اون یکی بابتش تشویق میشه.


تعداد بازدید :  477