شماره ۱۳۴۳ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۳ بهمن
صفحه را ببند
کد 40
آقای گولاخ!
شهاب نبوی - طنزنویس

رضا از قدیمی‌های آژانس بود. سال‌ها ژاپن زندگی کرده بود و الان چندسالی می‌شد که برگشته بود. با کسی زیاد دم‌خور نبود. قیافه‌اش هم جوری بود که بدون مدرک جرم، بالای 10‌سال حبس داشت؛ برای همین کسی جرأت نمی‌کرد سر به سرش بگذارد. یک خط روی گونه چپش بود. از لابه‌لای همان پشم و پیلی که از دکمه بالای پیراهنش همیشه بیرون می‌زد، می‌شد گوشت اضافه‌هایی که روی تنش داشت را تا حدودی دید. وقتی قرعه‌کشی کردند و قرار شد من و رضا هفته‌ای دوشب با هم توی آژانس شیفت بمانیم، سروته و بالا و پایینم شروع به لرزیدن کرد. هرچه کردم تا شیفتم را عوض کنم، نشد. ترسناک‌تر از قیافه رضا، مرموزبودنش بود. آدم هر سرویسی که می‌رفت و برمی‌گشت، فکر می‌کرد به احتمال زیاد، مسافر را کشته، بعد هم جنازه‌اش را تکه‌تکه کرده و انداخته جلوی سگ‌ها. شبی که از آن وحشت داشتم، رسید. همه رفتند و من و رضا ماندیم. دعادعا می‌کردم این تلفن لعنتی زنگ بخورد و زودتر یا او برود سرویس یا من؛ اما آن شب هیچ خبری نبود. هوا هم قشنگ شبیه ژانر وحشت شده بود؛ مه گرفته و سرد. همش دعا می‌کردم که اگر قرار است بلایی سرم بیاد، آن بلا مُردن باشد و ننگ و درد قضیه دیگری را به دوش نکشم. روی اولین مبل جلوی در نشسته بودم تا اگر حمله کرد، سریع خودم را به خیابان برسانم و جیغ و داد راه بیندازم. ساعت دو شد اما تلفن هنوز زنگ نخورده بود. رضا بالاخره به حرف آمد و گفت: «تو چرا این‌قدر ساکتی بچه؟» این بچه گفتنش من را بیشتر از قبل ترساند. با خودم گفتم، شاید بهم می‌گوید بچه تا هر چقدر دلش خواست با این بچه بازی کند. به روی خودم نیاوردم که قلبم دارد می‌افتد توی زیر پیراهنم و سعی کردم با اعتمادبه‌نفس جوابش را بدهم و گفتم: «والا داش رضا، من دیدم شما کم‌حرفی می‌کنی توی جمع، گفتم آرامش‌تون رو بهم نزنم.» گفت: «نه حالا که تنهاییم بگو. من از همون اول ازت خوشم اومده بود.» توی دلم گفتم، بدبخت شدی رفت. این از قبل برات نقشه کشیده بوده. امشب یا می‌کشتت یا همون بهتر بکشتت. گفتم: «جسارتا شما از چیه بنده خوش‌تون اومده؟» گفت: «خوش اومدن که دلیل نمی‌خواد.» گفتم: «خب بی‌دلیل هم که نمی‌شه.» گفت: «همینی که من می‌گم. زرت و پرت هم نکن که حال و حوصله‌ات رو ندارم.» از ترس رنگ عوض کردم و گفتم: «چشم آقا رضا، هرچی شما بگید.» رضا آمد و روی مبل کناری‌ام نشست. بی‌مقدمه سرش را گذاشت روی شانه‌ام. از ترس لوزالمعده‌ام چسبیده بود زیر گلوم. آب دهانم را به زور قورت می‌دادم. توی ذهنم داشتم دقایق آینده را تصور می‌کردم، حتی فکرش هم مشمئزکننده بود. یهو دیدم گردنم خیس شده. برگشتم و رضا را نگاه کردم. داشت بی‌صدا و مثل شیر سماور اشک می‌ریخت. گفت: «شهاب من خیلی بدبختم، خیلی.» هنوز ترسم نریخته بود و با خودم گفتم، حتما داره فیلم بازی می‌کنه. گریه‌های رضا شدیدتر شد و اول به هق‌هق و بعد به عرعر رسید. برای اولین‌بار دلم برایش سوخت. انگار این را فهمید، گفت: «می‌شه بریم روی اون مبل سه‌نفره و من روی پاهات دراز بکشم؟» با این‌که گریه‌اش را هم دیده بودم اما هنوز می‌ترسیدم، حرفش را گوش نکنم. با ترس و لرز رفتم روی مبل سه‌‌نفره. آمد کله پنجاه کیلویی‌اش را انداخت روی پاهایم. همین‌طور که گریه می‌کرد، گفت: «رفتم ژاپن زندگیم رو بسازم‌. مثل خر کار کردم و پول فرستادم این‌جا. وقتی برگشتم، دیدم زنم غیابی طلاق گرفته و دخترم رو برداشته و رفته کانادا. مادرم هم توی این مدت مُرد. دیگه هیچی برام نمونده. نگاه به این قیافه گولاخم نکن. من از درون خیلی ضعیف و بدبختم...» انگار چشمه اشکش به شبکه آب و فاضلاب شهری وصل باشد؛ تا 6 صبح یک بند اشک ریخت و درددل کرد. توی دلم گفتم، ببین چقدر یک‌نفر باید تنها باشد تا با چُرمَنگی مثل من درددل کند. درددلش که تمام شد، بلند شد و اشک‌هایش را پاک کرد. از توی جورابش، ضامن‌دار را درآورد و گذاشت بیخ گوشم و گفت: «گوشِت رو می‌برم اگه از امشب چیزی برای کسی تعریف کنی. من دارم می‌رم خونه. بلند شدی اون تلفن رو هم بزن توی پریز...»


تعداد بازدید :  497