| سیدجواد قضایی| به وحید زنگ زدم و گفتم: «چند روز تعطیله بزن بریم یه جایی.» وحید گفت: «بریم اهواز، یه رفیق دارم اونجا خیلی بچه خاکیایه.»با ماشین راهی شدیم. وحید به دوستش حسن گفته بود ساعت ۱۲ ظهر جلوی پمپبنزین ورودی شهر باشد. ۵ دقیقه دیر رسیدیم ولی حسن پسر وقتشناسی بود. سر ساعت آنجا بود و خاک تمام سر و صورتش را پوشانده بود. وحید گفت: «خیلی منتظر بودی شرمنده. از تهران زود حرکت کردیم به خدا.» حسن زد به شانه وحید و گفت: «نه بابا دو دقیقه بیشتر اینجا نبودم. خسته از راه رسیدین بریم یه فلافل مشتی بزنیم؟»
قبول کردیم. حسن پیاده شد و بعد از چند دقیقه با یک کیسه پلاستیکی پر از خاک برگشت. گفتم: «دمت گرم کا! خاک میدی بهمون؟» حسن خندید دستش را کرد توی پلاستیک و سه تا ساندویچ فلافل با نوشابه بیرون کشید و گفت: «کا! توی راه خاک بارید توش. برای جبران هم که شده اگه خونه دوستتون نمیرید بریم خونه من پذیرایی کنم!» وحید گفت: «تو حسن نیستی؟» مرد جوان سر و صورتش را از خاک تکاند، چهرهاش معلوم شد و گفت: «کا من مخلص شما عمادم!»