صدف عباسی- روزنامهنگار| به فاصله دو صندلی از جایی که من نشسته بودم، پیرزنی مویه میکرد. تا جایی که من میدانستم، گریهکردن در شب شعری که به مناسبت رحلت پیامبر(ص) و شهادت امام حسن(ع) در فرهنگسرا ترتیب داده شده، کاملا طبیعی بود و به خاطر همین، به خودم زحمت نگرانشدن ندادم. شاعران میآمدند و با چکامههای مذهبیشان، احساسات حضار را به غلیان درمیآوردند و گاهی هم به زلزله اخیر کرمانشاه اشاره میکردند. سر جایم تکیه داده بودم و گوشیام را برای ضبطکردن روی صندلی جلویی گذاشته بودم تا شعرها را سر فرصت پیاده کنم؛ آن شب بهعنوان خبرنگار فرهنگسرا به مراسم آمده بودم. وقتی سعید بیابانکی روی صحنه رفت و از تجربهاش در شب زلزله درکرمانشاه گفت، به ناگاه فاصلهای که میان صحنه و تماشاچیان وجود داشت، از بین رفت. در میان همهمهای که سالن را پر کرد، پیرزن حالا با شدت بیشتری گریه میکرد. دختری که بین من و پیرزن نشسته بود، حین دلداریدادن او، حرفهای جویده جویدهاش را به من، که سرم را به سمتشان خم کرده بودم، انتقال میداد: «پسرعموم برای کار اداری رفته بوده کرمونشاه... هنوز هیچ خبری ازش نیست... سه تا بچه کوچیک داره... زنش دوماهه حاملهاس، از وقتی شنیده افتاده گوشه بیمارستان... خداکنه بچهاش بیفته... کی بچه یتیم میخواد؟... خدااااا...»
دقیقتر به او نگاه کردم. مثل همه پیرزنها بود، با صورتی چروکیده و بدون هیچ ویژگی مشخصی در سیاهی لباسها و چادرش محو شده بود. با نگرانی به سمتش خم شدم، دستم را حمایتگرانه روی بازویش گذاشتم و به آرامی فشار دادم. شاعر بعدی روی صحنه آمد. سر جایم برگشتم و رکوردر را دوباره روشن کردم. احساساتم در هم میپیچید و افکارم مجال نمیداد. نفس عمیقی کشیدم. هقهقهای پیرزن که آرامتر شده بود، با لحن مغموم شاعر دوباره اوج گرفت. ناگهان خودم را دیدم که از جایم بلند شدم و سمت راست پیرزن نشستم، دست چپم را دور شانهاش انداختم، با دست راستم دستش را گرفتم و سرم را همدلانه به سرش چسباندم. کار بیشتری از دستم برنمیآمد. دختر که چشمهایش از گریههای قبلی قرمز بود، با صدای ضعیفی گفت: «گریه نکنید، ایشالا پیدا میشه.» زنگ خطری در سرم به صدا درآمد. همین دیشب بود که از دیدگاه تمرینات مشاورهای برای روزنامهای در مورد بایدها و نبایدهای مواجهه با آسیبدیدگان زلزله یادداشتی نوشته بودم:
اشتباه شماره یک: هیچوقت مانع گریهکردن فرد نشوید.
اشتباه شماره دو: اطمینان بی جا ندهید.
در تمرینات مشاورهای به آدم یاد میدهند که گاهی فقط باید سکوت کرد و چیزی نگفت؛ در واقع، اینکه یک مشاور یا روانشناس بداند چه زمانی باید صحبت کند و چه زمانی سکوت، اوج هنرمندی و درمانگری اوست. علاوه بر این، چه چیزی برای گفتن داشتم؟ توجهی که به او نشان دادم، باعث شد بیشتر صحبت کند، که علامت خوبی بود و کمکش میکرد آرام شود: «من خودم بدبختم... تنهام... یه پسرم مریضه افتاده گوشه خونه... دخترم نیست... اون یکی پسرم سوریهاس... انقدر امروز گریه کردم پسرم میگفت مامان چی شده؟ به خاطر من گریه میکنی؟»
ناگهان صدایش قطع شد. سرم را بالا آوردم و دیدم دارد به زنی که از ردیف روبهرو به حرفزدنش اعتراض کرده، پرخاش میکند. زن سرش را برگرداند و پیرزن به هقهقاش ادامه داد. خندهام گرفته بود. پیرزن در یک ثانیه از احساس عجز و درماندگی به بدجنسی و بدزبانی تغییر موضوع داده بود. اینجا بود که تلفنش زنگ خورد و خبر آمد که پسرعمویش پیدا شده. موجی از بوسهها، خندهها و دعای خیر بین من، پیرزن و دختر ردوبدل شد. زنی که جلو نشسته بود، دوباره اعتراض کرد و پیرزن با شکلکی جوابش را داد. خیالم راحت شد. زندگی همین است دیگر، چرخههایی از حال بد و خوب، که خودمان تصمیم میگیریم چطور با آنها تا کنیم.