| سیدجواد قضایی| بالاخره وحید بیدار شد. کمی به خودش کش و قوس داد و گفت: «آخیش سبک شدم!احساس میکنم خیلی خوابیدم، از وقتی اتوبوس حرکت کرد خوابم برد، کی رسیدم اینجا؟» حسن یک استکان چایی گذاشت جلوی وحید و گفت: «چشم نخوری یه وقت؟ عین خرس خوابیده بودی.» وحید نیم خیز شد و رو کرد به من که سرم توی روزنامه بود و گفت: «تو کی رسیدی جواد؟ از کی قطارا آن تایم شدن؟» قبل از اینکه چیزی بگویم محسن گفت: «از وقتی رسیده داره اخبار کره زمینو دنبال میکنه. همش میگه پس نامزدم چی میشه؟ دیوونس.» جفتشان روی مخم بودند دلم میخواست خفه کنمشان اما نمیشد. محسن گفت: «کاش اقلا ساعت بلیتت رو زودتر میگرفتی. حوصلمون سر رفته بود. خوب شد اومدی، این جواد که همهش کلهش تو روزنامهست.»
وحید گفت: «اتوبوسا نمیومدن که. یارو راننده میگفت توی برف حرکت نمیکنم. برف نبود که! دو قطره بارون بارید یه کم هوا سرد بود فقط شبیه برف بود.آخرش راضی شد دوبل کرایه بدیم بیاد.» دیدم وحید انگار اصلا توی باغ نیست. جوری که هول برش ندارد گفتم: «اما جاده یه کمی لغزنده بودا. چاله چولههاش هم که بارون میپوشونه دیگه دیده نمیشه. اوضاش داغون بود اصلا!» محسن مطلب را گرفت و ادامه داد: «از هواپیمای ما هم داغونتر بود حتی.» من گفتم: «حتی از قطاری که من توش بودم.» وحید انگار چیزی یادش آمده باشد از جا پرید و گفت: «مگه هواپیمای تو سقوط نکرد محسن؟! بهم دروغ گفتین؟» گفتم: «داری نزدیک میشی! آفرین! خودشه! قطار من از ریل خارج شد. تو هم اومدی دنبال من مثلا!» وحید چیزی نگفت و سرش را کرد توی روزنامه من و عکس تصادف اتوبوس خودش را دید. محسن برای اینکه فضا را عوض کند خندید و گفت: «بازم بگین هواپیما بده. از همه زودتر رسیدم!»