شماره ۱۳۴۹ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۳۰ بهمن
صفحه را ببند
بفرمایید آرامبخش!

شهاب نبوی طنزنویس

توی آژانس نشسته بودم و منتظر بودم تا نوبتم شود که گوشی‌ام زنگ خورد. جواب که دادم طرف گفت: «تو هنوزم که این مدلی، شل و ول صحبت می‌کنی. حتما مثل همیشه هم جای باسنت روی کمرت نشستی؟ کی می‌خوای شبیه آدمیزاد بشی تو؟» مثل ژله شروع کردم به لرزیدن. دایی برگشته بود ایران. هر وقت می‌آمد جهنم من شروع می‌شد. با ترس و لرز گفتم: «دایی جان خودتون هستید؟» گفت: «نه پس فکر کردی زندایی جانم؟ بلند شو بیا فرودگاه من رو بردار ببر خونه.» گفتم: «دایی جان من خیلی با فرودگاه فاصله دارما؛ تا برسم خسته می‌شید.» گفت: «مشکلی نیست، منتظر می‌مونم تا بیای.» بلند شدم و راه افتادم. وقتی دیدمش نه از روی عشق و علاقه، فقط به خاطر این‌که رسم هست، پریدم تا بوسش کنم که گفت: «اَه‌اَه، شما هنوز این عادت تاپاله چسبوندن به سر و صورت همدیگه رو کنار نذاشتید؟ برو اون‌ور چندشم شد با اون ته ریش‌هات که مثل سیم خاردار می‌مونه.» به خاطر همین رفتارهایش بود که از بچگی ازش بیزار بودم. عادت به رنگی کردن بقیه، مخصوصا رنگ قهوه‌ای داشت. این وسط هم نمی‌دانم چرا علاقه‌اش به رنگی کردن من بیشتر از بقیه بود؛ شاید از نظرش رنگ روی من بهتر از همه می‌نشست. راه افتادیم طرف خانه‌ای که این‌جا داشت و چند‌سال یک‌بار می‌آمد و چند روزی آن‌جا می‌ماند. توی اتوبان یک پراید با سرعت صد و چهل کیلومتر از ما سبقت گرفت. دایی گفت: «برو این یابو رو بگیر کارش دارم.» ده دقیقه‌ای پشت پراید رانندگی کردم و این‌قدر بوق زدم و چراغ دادم تا پراید ایستاد. دایی پیاده شد. رفت و به راننده‌اش گفت: «بی پدر و مادری؟» راننده پراید گفت: «درست حرف بزن پیری، خودت بی‌پدر و مادری.» دایی گفت: «اتفاقا من بی‌پدر و مادرم، می‌خواستم ببینم توام هستی یا نه که با این ماشین و این سرعت می‌خوای بمیری و زودتر بهشون برسی.» بعد هم انگار من داخل آدم نباشم و نخواهد حرف کلیدی‌اش را بشنوم، نزدیک گوش طرف شد و در گوشی چیزی بهش گفت. طرف هم یهو منقلب شد و خواست دست دایی را ببوسد که دایی هم برعکس رسم رایج که این‌طور مواقع دست‌شان را می‌کشند تا طرف بوس نکند، نه‌تنها دستش را نکشید بلکه اون یکی دستش را هم آورد جلو تا طرف ببوسد. بیچاره شده بودم. این کار همیشگی‌اش بود. هر وقت می‌بردمش بیرون، شروع می‌کرد به یاد دادن آداب زندگی به دیگران. دیگر اتفاق خاصی نیفتاد تا وارد محدوده شهری شدیم و این تازه اول بدبختی بود. نفر اولی که پیاده شد و بهش گیر داد، پسر چهارده پانزده ساله‌ای بود که داشت سیگار می‌کشید. پسر ترسید و شروع به فرار کرد. دایی هم من را صدا کرد و دوتایی افتادیم دنبالش و محاصره‌اش کردیم. برای تحقیقات بیشتر و نصیحت‌های عمیق دایی، به زور سوار ماشینش کردیم. دایی قفل فرمان رو برداشت و به پسرک گفت: «می‌خوام راحتت کنم. این سیگار ذره ذره جونت رو می‌گیره اما من الان با این یکی توی سرت می‌زنم‌ تا زودتر کارت راه بیفته.» پسر که ترسیده بود زد زیر گریه که «آقا، بار اولم بود و قول می‌دم دیگه نکشم.» دایی به من گفت پیاده بشم تا باز هم یواشکی چیزی در گوش پسر بگوید. بعد هم پسر دستش را ماچ کرد و دایی دست چپش را هم آورد جلو تا آن را هم ماچ کند. چند متر آن طرف‌تر یک از خدا بی‌خبری آشغال روی زمین انداخت. دویدیم و قبل از این‌که فرصت فرار کردن پیدا کند، دستگیرش کردیم. آوردیمش توی ماشین. دایی اول سعی داشت آشغال‌ها را به خوردش بدهد اما طرف مقاومت می‌کرد. بعد هم دوباره من را از ماشین انداخت پایین و چیزی در گوش طرف گفت. طرف هم دست‌های دایی را ماچ کرد و پیاده شد. دایی گفت: «یه ماه این‌جا بمونم همه‌تون رو درست می‌کنم.» دیدم این‌طوری نمی‌شود و تا شب هم به خانه نمی‌رسیم، به هوای خریدن آب میوه پیاده شدم. خریدم و دوتا آرامبخش توپ هم تویش انداختم. باید عادتش بدهم به آرامبخش. توی این مملکت بدون آن نمی‌شود دوام آورد...


تعداد بازدید :  427