شهاب نبوی | چند سال پیش که توی یک شرکت کمی خصوصی خیلی دولتی کار میکردم آخرسال که برای تسویه حساب رفتم حسابداری، مسئول حسابداری یک ربعی حس گرفته بود و انگار که داره با پیانو کار میکنه، هی میزد روی ماشین حساب و حالات عجیب، غریبی به خودش میگرفت. آخرم گفت: «امیدوارم بلیت هواپیمات رو رزرو کرده باشی برای تعطیلات. این برگه رو انگشت کن و برو به سلامت.» همون موقع دینگدینگ گوشیام در اومد که یعنی حاجی برات پول ریختند. حساب رو که چک کردم، دیدم با این پول نهتنها بلیت هواپیما نمیتونم رزرو کنم، تازه با مترو هم بخوام برم فرودگاه، پول کم میارم. قید مسافرت، اونم تازه با هواپیما را کلا زدم. رفتم میوه فروشی. یه حساب سرانگشتی که کردم، دیدم یعنی زحمت یکسال من قاعده چهار کیلو موز و گوجه و خیار هم نمیارزه. رفتیم لباس برای خودم و خانمم بخریم دیدیم، اگه خانمم یه مانتو شلوار بخره، من تهتهش میتونم یه عرقگیر راهراه و یه شلوارک از این خشتک گشادها بخرم. گفتم لااقل یه خرده شیرینی و آجیل بخرم. توی شیرینی فروشی، قیمتها رو که دیدم یادم افتاد من رژیم دارم و اینا هم فوقالعاده برای سلامتی ضرر دارند. آخر چندتا بسته قرص خواب خریدم، رفتیم خونه با خانمم دوتایی اینقدر خوردیم که تا خود غروب سیزده بدر بخوابیم و در رو روی کسی باز نکنیم...