جابر حسینزاده | هرسال شب عید، به طرز بیمارگونهای میروم میدان تجریش تا توی آن شلوغی نفسم بگیرد و هُلم بدهند و من هم هلی بدهم به بقیه. این رسم ساده، تلفیق مبارکی است از مازوخیسم و سادیسم که نهایتا منجر میشود به خریدن لباس زیر از دستفروشهای فشرده در هم و بساطکرده توی پیادهروی دور میدان. فرقی که امسال با سالهای قبل داشت، این بود که گویا جمهوری خلق چین تصمیم گرفته بود با حذف واسطهها، تمام منافع تولیدات درپیتش را بریزد به جیب خودش. دستفروشهای چینی چسبیده به هم مشغول داد و قالکردن بودند. با نبوغی کمنظیر، هرکدام هم لهجه یک شهرستان را برداشته بودند. رفتم سراغ یکیشان که آوازی گیلکی میخواند: «شورتَ بیدین چی نازَه... چِل تومونَ مغازَه... عرقسوزَ دشمنَ... اَنَ پاچهها درازَه» یکی از آن طرح لنگردارهای محبوبم خریدم و بلافاصله از آن فشارِ کشنده فرار کردم و خودم را چپاندم وسط صف اتوبوس. نرسیده به پل پارکوی، توی شلوغیِ اتوبوس دست کردم توی کیسه تا لباس زیر نازنینم را دربیاورم و تماشا کنم. انتهای کیسهام مانده بود بین تهِ دو تا آقای قلچماق و آنقدر شُرت را گرفتم و کشیدم که با صدا جر خورد و نصفش ماند توی دستم. آنقدر ظریف و شکننده بود که این حجم از خشونت خارج بود از تحملش. پاچههای جداشده لباس زیر را گرفتم بالا و داد زدم: «دستمال تنظیف، اصل پاکستانی، دو تاش پنج تومن...»