یاسر نوروزی دبیر گروه گفتوگو
سیاست گاهی از ما آدمکهایی میسازد با تاریخمصرفهای گذشته و گاهی مانکنهایی برای فروش. درواقع زودتر از موعد میمیریم و زندگی نکرده یک عالم مسیرهای ممکن را با خودمان میبریم به قبر سیاست. طبیعتا درباره تمام رجال سیاسی صحبت نمیکنم اما در هیبت یک سفیر چه باید کرد؟ نامههای همایش را امضا کنیم، روابط دو کشور را روی کاغذ رج بزنیم و با مقامات سایر کشورها بایستیم و رو به دوربین لبخند بزنیم؟ الکی بخندیم؟ گاهی هم میشود عصبی بود، خشمگین شد و مواضع سیاسی کشور را به شکل بیانیه پرت و پلا کرد سمت دیگران. درحالیکه سفیر در معنای ایدهآل کلام سفری را آغاز میکند برای شناخت دیگران و توأمان از دیگران آیینهای میسازد برای شناخت خویشتن خویش. تعامل بین ملتها یک مشت برگه یا قوانینی نیست که خط به خط بتوان برگههای تاریخ هر ملت را بر این اساس ورق زد. پس بیا پای پیاده راه را امتحان کنیم. روی زین یک دوچرخه بنشینیم و تا محل سفارت رکاب بزنیم. حتی در کشورهایی که قاعده دیگرگونه است، ما هم دیگرگونه عمل کنیم. چه ایرادی دارد در این کشور که مردمش زیر خط فقر هستند، پشت ترک گاریچی به دیدارشان برویم؟ یا پیام مهر و صمیمیت کشور متبوعمان را در جویهای گلآلود بچههای همانجا، شنا کنیم؟ راستش اصلاً آنقدر که گاهی زندگیهای طبیعی میتواند حتی در تنگناهای سیاسی راهگشا باشد، سیاست راهگشا نیست. برای همین از ابتدا اخبار مربوط به سفیر آلمان را دنبال میکردم. چون طعم تاریخ معاصر ایران را فقط میشود در نانهای تریدشده آبگوشت چشید! یا جهان بعضی مردم این شهر را فقط میشود از پشت یک نیسان دید. چه ایرادی دارد کمی تکان تکان بخوریم؟ تکان دادن قواعد مجبور چه ایرادی دارد؟ من هم شاید بروم در مراسم آیینی یک هندو بایستم ببینم خدا را از چه روزنی میجوید. یا شاید زیر عروسک چند متری اژدها بروم بلکه بتوانم غنای فرهنگی کشوری مثل چین را ظرف چند دقیقه ببلعم. چون انسان بیگمان فقط به دنیا نیامده تا خودش را به دیگران معرفی کند بلکه گاهی معرفت محصول شناخت دیگران است: «یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عندالله اتقیکم» (سوره حجرات / آیه 13)
من آینهگی را در این میبینم و فرهنگ هم در این طریقت به گفتوگو مینشیند نه در ساختمانهای بلند گفتوگوی تمدنها. از بالای دیوارههای اینجور سازهها آنقدر حرف پایین میافتد که دیگر حرفی برای سخن گفتن باقی نیست. درحالیکه نخستین کلمات هر فرهنگی در مسیر آغاز میشود. پشت تنور نانوایی مردم یک روستا بایست! یا برو ببین لای سنگفرشهای کوچه پسکوچههای یک شهر بزرگ یا کوچک چیست؟ بخشی از پاریس را باید در مسیر مترو دید یا صدای ونیز را در چرخش پاروهای قایقرانی در مسیر رودخانه پو شنید. گاهی هم البته باید روزنامه را ورق بزنیم، گاهی هم باید به لحن یک گوینده از صدا و سیمای همان کشور گوش کنیم و البته همواره عصاره یک ملت را در سطرهای شاعر یا نویسنده بزرگ همان دیار بخوانیم؛ شکسپیر، گوته، پوشکین، داستایفسکی، خوان رولفو، برشت، هاینریش بل، سروانتس، زولا... گاهی هم برای شنیدن یک ملت باید خطوط هارمونیک انوانسیونهای باخ را دنبال کنیم یا در لبخند مونالیزا سراغ هزاران احساسات سهل و ممتنع بگردیم. گاهی هم همه چیز آنقدر ساده است که من فکر میکنم میشود در یک جمله کوتاه آن را خلاصه کرد: «Ich liebe dich»! زبانی مشترک برای تمام مردم روی زمین به هر زبان و نژاد و دین و آیین. برای همین اگر سفیر ایران در هر کجای جهان باشم، یک مشت شعار پراکنده نمیبرم. شعور میبرم و خلاصه حرف تمام شاعرانم را در همان سه حرف اصلی خلقت میبرم. رو به مردی از پاکستان، بنگلادش، زئیر، سوئد، پرتغال، بلاروس، آرژانتین یا هر کجای این جهان که بگویی، شاید زبان مرا بلد نباشد اما میفهمد. من مطمئنم. و مطمئنم از کشورم یک سینه عشق برای توزیع بیواسطه بین مردم در بغل میبرم. چون «یک دسته کلید است به زیر بغل عشق / از بهر گشاییدن ابواب رسیده» (مولوی)، چون «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر» (حافظ)، چون «هر گلی نو که در جهانآید / ما به عشقش هزاردستانیم» (سعدی)، «چراکه ترانه ما / ترانه بیهودگی نیست / چراکه عشق / حرفی بیهوده نیست» (شاملو).