چهل و پنج دقیقهای میشد که در آن سوز سرما ایستاده بود. ماشینها یکی پس از دیگری رد میشدند. به ماشینش نگاه کرد که رویش حسابی برف نشسته بود. یک ماشین قدیمی کنار جاده ایستاد و مرد جوانی از آن پیاده شد. زن کمی ترسید اما بر خودش مسلط شد. مرد جوان جلو آمد، به او سلام کرد و مشکلش را پرسید. زن گفت ماشینش، پنچر شده و کسی هم به کمک او نیامده است. مرد جوان از زن خواست تا لاستیک را عوض میکند او در ماشین بماند. مدتی گذشت؛ مرد جوان با انگشت به شیشه زد. زن از ماشین پیاده شد و بعد از تشکر مقدار قابل توجهی پول را به طرف مرد گرفت. مرد جوان، با ادب، پول را پس زد و گفت: «پول نمیخواهم، در عوض، سعی کنید آخرین کسی نباشید که کمک میکند.» از هم خداحافظی کردند و زن که گرسنه بود به طرف اولین رستوران به راه افتاد و وارد غذاخوری شد. زنی جوان که ماههای آخر بارداری خود را میگذراند با لباس بسیار کهنه و مندرسی به طرفش آمد و با مهربانی از او پرسید چه میل دارد. زن، غذایی سفارش داد و پس از آنکه غذا را تمام کرد، یک اسکناس صد دلاری به زن جوان داد. زن جوان رفت تا بقیه پول را برگرداند. اما وقتی بازگشت خبری از آن زن نبود. در عوض، روی یک دستمال کاغذی روی میز یادداشتی دیده میشد. زن جوان یادداشت را برداشت. در یادداشت نوشته شده بود که آن بیست دلار به علاوه دویست دلار زیر دستمال کاغذی برای او گذاشته شده است تا برای خرج زایمان دچار مشکل نشود. در آخر یادداشت نوشته شده بود: «سعی کن آخرین نفری نباشی که کمک میکند.» شب که شوهر زن جوان به خانه بازگشت، بسیار غمگین بود زیرا نتوانسته بود پول بیمارستان را تهیه کند. زن جوان ماجرای آن روز را برایش تعریف کرد. ماجرای زنی سخاوتمند با پالتوی کرم روشن. زن نامه را هم به شوهرش نشان داد. قطره اشکی از گوشه چشم مرد جوان فرو ریخت و برای همسرش تعریف کرد که آن روز صبح در جاده به همین زن برای رضای خداوند کمک کرده است.