شماره ۱۴۰۰ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
ماهی سیاه کوچولو

آیدا پیغامی روزنامه‌نگار

۵سالم که بود تصمیم گرفتم بزرگ که شدم شبیه دایی‌ام شوم. چون آرام و کم‌حرف بود و از همه مهمتر من را بیشتر از هر کسی دوست داشت. به همین دلیل از هر چیزی که برایم می‌خرید، آن‌قدر استفاده می‌کردم که آخر یا خراب می‌شد یا حرص بقیه را با بن کردن به یک چیز درمی‌‌آوردم. ۷سالم بود که دایی به مناسبت این‌که الفبا را یاد گرفته بودم، کتاب «ماهی سیاه کوچولو»ی صمد بهرنگی را برایم خرید. خواندن آن کتاب آن هم برای بچه‌ای که تازه الفبا را یاد گرفته، کار خیلی سختی بود، اما چون هدیه دایی بود، هرشب با‌ هزار سختی می‌خواندمش. یادم می‌آید آن‌قدر کتاب را خوانده بودم که بیشتر از کتاب‌های درسی‌ام حفظش بودم. اما یک روز در راه برگشت از مدرسه که کتاب را دستم گرفته بودم و داشتم ادای بچه کتابخوان‌ها را درمی‌آوردم، یکی از پسرهای مدرسه روبه‌رویی برای مسخره‌بازی با دست زد وسط کتاب و آن را به دونیم کرد؛ بعد کتاب در چاله آب افتاد و اینطوری محبوب‌ترین هدیه‌ زندگی‌ام نابود شد. تمام آن روز وقتی جای خلوت گیر می‌آوردم، گریه می‌کردم. چند‌سال بعد از این ماجرا در محله‌مان کتابخانه‌ای باز شد. مسئول کتابخانه هفته‌ای کتاب امانت می‌داد. پنجشنبه‌ها که از مدرسه تعطیل می‌شدم، با مادربزرگم یک سر می‌رفتیم کتابخانه و بعد سری به مغازه فیلم کرایه‌ای محله‌مان می‌زدیم. من به سن قانونی نرسیده بودم و مجبور بودم برای گرفتن فیلم کارت ملی مادربزرگم را امانت بگذارم. صاحب مغازه ما را می‌شناخت و برای همین بهترین فیلم‌هایش را برایمان کنار می‌گذاشت. بعد از گرفتن فیلم و کتاب، همراه با مادربزرگ راهی خانه می‌شدیم و صبر می‌کردیم تا شب شود و همه بخوابند تا بتوانیم هم فیلم‌ها را ببینیم و هم من بتوانم وقت خواب قسمتی از کتابی که گرفته بودم را برای مادربزرگ بخوانم.


تعداد بازدید :  341