شماره ۱۴۰۰ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
فلکه اول

خَدَنگ مجموعه!  |  شهاب نبوی |     وقتی همه مراحل گزینش را با هر بدبختی بود پشت‌سر گذاشتم و به غول مرحله آخر یعنی رئیس اداره رسیدم، ایشان بهم گفت: «ما افراد خاص و باانگیزه و پرانرژی رو توی شرکت استخدام می‌کنیم. توی چند ‌سال گذشته همیشه اداره ما، اداره برتر در سطح تهران، ایران، خاورمیانه، اون‌ور خاورمیانه، تا شمال‌غربی کره‌زمین و حومه انتخاب شده و نمی‌خوام با اضافه‌شدن کارمندهایی که دچار گسستگی تحتانی هستند، این افتخار رو از دست بدیم.» منم بهش قول دادم که من آدم گسسته‌ای نیستم و این‌رو توی عمل بهش ثابت می‌کنم. روزهای اولی که توی شرکت شروع به کار کردم، فقط می‌خواستم خودم را در مسیر باد قرار بدهم تا بوهای خوب از خودم در بکنم و فضا را عطرآگین کنم. نمی‌دانم شاید کمی پیچیده گفتم. منظورم این است که می‌خواستم خودم را توی دل همکاران و مخصوصا بالا‌دستی‌هایم حسابی جا کنم. این هدف باعث شد که به«خَدَنگ» مجموعه تبدیل شوم؛ یعنی کسی که در تمام لحظاتی که همه در حال چال‌کردن قسمت‌های مختلف موش هستند، دارد مثل اسب کار می‌کند و عرق می‌ریزد. اوایل به روی خودم نمی‌آوردم؛ آخه بعد از مدت‌ها کار پیدا کرده بودم و همین که قرار نبود صبح تا شب گوشه اتاقم بشینم و دعا کنم که این فیلترشکن فلان فلان شده قطع نشود، برایم کافی بود. صبح‌ها رأس ساعت 8، سیخ سرجایم می‌نشستم. همکاران معمولا حدود ساعت 9 پیدای‌شان می‌شد. چند نفرشان که بنده‌های خدا چندتا کار و گرفتاری دیگر داشتند و فقط می‌آمدند و کارت می‌زدند و می‌رفتند پِی زندگی‌شان. بقیه هم که می‌ماندند کارهای مختلفی می‌کردند. یکی که من اسمش را «آقای لایک» گذاشتم، فقط انگشتش را روی پیج این عزیزان اینستاگرامی می‌کشید و لایک می‌کرد. آن یکی کلا کارش این بود که تا می‌رسید یک بالشت کوچک زیر میزش داشت که می‌گذاشت روی میز و دور از جان مثل جنازه بیهوش می‌شد؛ البته قبلش تأکید می‌کرد که برای ناهار حتما بیدارش کنیم. به‌ عنوان کمک‌حسابدار وارد شرکت شدم اما الان هم موتورسواری‌ام خوب شده، هم خرید خانه بچه‌ها را خوب انجام می‌دهم، هم چای و قهوه‌ام معروف است و از همه مهمتر این‌که ماساژور حرفه‌ای هم شدم. چه کنم؟ از بیکاری که بهتر است.

 


تعداد بازدید :  354